نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

بافنده ي كوچك رشته هاي خيال

1391/10/5 10:45
نویسنده : مامان فريبا
5,493 بازدید
اشتراک گذاری

از " نُخمُلي " و " مُشتُلي " شروع شد. 

شخصيتهاي خيالي اي كه گاهي دوستت بودن،‌ گاهي بچه ت بودن،‌ گاهي مقصر خرابكاريا و عامل شيطنتات، گاهي كسايي كه هر چي فرياد داري بر سرشون بكوبي! و گاهي كسايي كه خواسته هاي خودتت رو از زبون اونا بيان كني. خلاصه شخصيتهايي كاملاً زنده و حاضر. درست يادم نيست ولي گمون كنم سه ماهي از تولدشون ميگذره. اينقدر اين چن وقته درگير پروژه هاي گوناگون بودم كه نتونستم تولدشون رو زودتر اعلام كنم.

بعد از يه مدتي سر و كله ي آقا گرگه و سگ و شير و ببر و پلنگ ظاهر شد. و از همه پررنگ تر آقا گرگه كه گاهي توي اتاق، آشپزخونه، دستشويي، يا زير تخت، پشت در و ... قايم ميشد و نميذاشت به اون محل بري،‌ خصوصاً وقتي ازت ميخواستم بري و كاري انجام بدي مزاحمت ميشد و بهترين دليل براي اينكه از زير اون كار در بري. خوب همه چي رو به هم ميبافي آخه بافنده جون! آقا گرگه رو نميتونستم تحمل كنم چون از ديد من نشون دهنده ي قوه ي ترسِت هم بود و من هميشه اوني رو كه باني اين شده از اين موجود بترسي سرزنش ميكردم با اينكه نميدونستم كيه يا چيه! اينقدر ازش گفتي كه منم يه شب توي خواب به سرايي رسيدم كه مملو از گرگ بود و عجيب كه هيچكدوم هم وحشي و درنده نبودن. در نهايت نرمي و لطافت توي يه سراي روشن به رنگ نورهاي نارنجي و زرد از سر و كول هم بالا ميرفتن. تو ولي به جز يكي دو بار توي اين مدت كابوس شبانه و يا نشونه هاي ديگه اي كه بگه خيلي اين موجود و فكر كردن بهش آزارت ميده از خودت بروز ندادي و همين شد كه زياد نگرانش نشدم. حس ميكنم ترس عميقي رو در تو بر نمي انگيزه و بيشتر براي تخيلت زنده است تا براي ترس.

بعد از اون ديگه شخصيتهاي كارتوني هم در زندگي روزمره مون و توي خونه مون حاضر ميشدن و اومد و شدي داشتن. گاهي توي خونه راه مي افتادي ميگفتي "سوييپر از اينجا دور شو" و من بيخبر از همه چي هي ميگفتم اين "سوييپر" ديگه كيه. ديري نپاييد به مدد همراهي تو در تماشاي تي وي و كارتون مجذوب كننده ي تو "دورا"، اين سؤالمم پاسخ داده شد و نگرانيم برطرف. حالا تازگيا شخصيت "سونيك" به خودت ميگيري و هيجان انگيز ميشي. من اما دلم نميخواد اين بخش تخيلت به سمت بدي هدايت بشه. از اين شخصيتايي كه مخل آرامشن و مخرب احساسات لطيف كودكانه ت منزجرم. دلم ميخواد حداقل توي كارتونهاي زمان كودكي خودم غرق بشي،‌ آروم و رمانتيك، اگه قراره تخيلاتت در اين حوزه هم بسط پيدا كنه. و از اينكه به "آن شرلي" هم توجه نشون ميدادي خوشحال بودم. 

همه ي اينا يه كنار، اين قوه ي بافندگيت وقتايي كه بكار ميفته تا مسلسل وار، كلمه بلغور كني و في البداهه شعري بسرايي تا همزمان با آهنگي كه مينوازي، من روش برقصم يا قصه اي بسازي به قصد جلب توجه يا بيان حالي،‌ ديگه اوج خودشه و همينه كه منو به وجود شگفتي عميقي در رازهاي آفرينش واميداره. گاهي چنان شعر قشنگي درمياد، با وزن و قافيه، كه از بخاطر نسپردنش هزاران بار به حافظه ي ضعيف خودم خرده ميگيرم. گاهي قصه ي قوي اي ميسازي كه شاخ آدم رو درمياره درست مثل ديشب كه ماجراش رو همون لحظه نوشتم يادم نره.

اين بخش تكاملت رو خيلي دوست دارم و بهش ميبالم. چون با وجودي كه سي و شش سال از عمر خودم ميگذره در خود من همچنان زنده است.

بافنده ي كوچك رشته هاي خيال! شبيهِ مسلم كودكيهاي خيلي دور من كه ذهنم ياري نميكنه بياد بيارم! شبيه جاريِ اين روزهاي من كه تشنه ي بافتنه! تا آسمونا دوسِت دارم، تا خدا! اينو هم خودت بهم ياد دادي.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

مامان یسنا
5 دی 91 11:14
نیروانای من همینطوری داره به سمت کمال پیش میره با سرعت. میدونی فریبا جون من هم خیلی با کارتونهای مهیج الان که هر شبکه ای هم که میزنی دارهخ یه نوعش رو نشون مبده موافق نیستم. چقدر خوب بود همون موقع که یه ساعت مشخص از روز فقط کارتون داشت و ما هم چه با ذوق همون یک ساعت برنامه کودک رو نگاه میکردیم ولی همونجوری هم که قبلا گفتم ما مجبوریم با تغییرات پیش بریم و خودمون هم بزرگ بشیم. این شخصیت پردازی رو هنوز با یسنا به طور ملموس تجربه نکردم هنوز این قوه تخیل خیلی بیدار نشده ولی میتونم حس کنم چقدر میتونه شیرین باشه و دلچسب. عاشق شخصیت پردازیشم نخملی و مشتلی!!!!میدونی یکی دوباری که قصه شنگ.ل و منگول رو برا یسنا تعریف کردم اصلا خوشش نیومد و وقتی به آقا گرگه قصه میرسیدیم اخماش به هم میرفت و من کلا این قصه رو سانسور مخفی کردم واسه همین هنوز گرفتار این آقا گرگه نشدیم خواهر. ولی دورا توی خونه همیشه همراهمونه. توی لباس پوشیدن ورزش کردن همه چیز باید شکل دورا باشه. بعضی وقتها بد نیشت این بازی نقشهال ولی خوب هنوز پررنگ نشده نمیدونم بعدا همین نظر رو دارم یا نه. من هم تا خدا دوستت دارم نازنین که سر تا پا عشقی چه زنگ بزنی و چه نزنی نازنین

تو متفاوتي الهه جون، ياور هميشه مؤمني! عاشقتم عزيزم! نظراتت كاملاً‌ قابل قبول و تأمله. درسته ما عاشق كودكيامون بوديم و دنياي خودمون كه خيلي هم به بچه ها بهايي نميداد و خودمون براي خودمون شيرينش ميكرديم با همين رويا پردازيا، ولي بايد دنياي اين روزاي بچه هامونو هم بپذيريم كه سرشار از هيجان و سرعته. به شرط اينكه اين هيجان و سرعت مسخشون نكنه. اميدوارم تو هم همين روزا به اين مرحله ي تكامل يسنايي برسي و دنيات شيرين تر از پيش بشه و لذتشو ببري.
حس ميكنم گرگ يه نماد شرارته كه از زندگيهاي پيشين توي روح همه مون مونده، شايد تناسخ درست باشه،‌ كسي چه ميدونه!!!!
بوس براي حبه انگور قشنگم و مامان گلش

مامان نیایش
5 دی 91 11:23
بباف بباف این رشته های خیال رو که خوووووووووووب می بافی بافنده کوچولوی دوست داشتنی
و این قلم ناب مامانی هم خوووووووب آدم رو میبره به اعماق نوشته که چیزی فراتر از کلمه رو میشه حس کرد....
می تونم کاملا درک کنم این خیال بافی های کودکانه ات رو
فقط منم از شیر و ببر و مخصوصا گرگ خیلی بیزارم ولی حس میکنم ریشه اش ترس نیست که همون تخیل قوی و علاقه به هیجان زیاد شما نو نهال هاست
خیالت همیشه سبز و بافته هات نرم و نازک نازنین دختر
به تخملی و مشتلی هم سلام گرم ما رو برسون

ناخودآگاه ياد شعر پريسا ك دوست و همكلاسي دوران دانشگاهم افتادم:
يكي از زير
يكي از رو
يك رج درد
يك رج قلب
بباف بباف
پيراهنت به طناب كدامين حيات آويخته خواهد شد.
(شايد 100% هموني نباشه كه سروده ولي همين ازش يادمه)
قلم من به رنگ روح شما آغشته ست زهره جونم!
عزيزم ميدونم كه يه ابريشم باف كوچولوي بامزه هم توي خونه ي شماها مشغول بافتنه صبح و شب.
ماجراهاي آقا گرگه هم مث بقيه ي بچگياي دردونه هامون خاطره ميشه،‌هرچند دل خوشي ازش نداشته باشي.
ببين مجيد جان،‌اون Nokhmoli ه نه Tokhmoli!
فداي محبتت. ميبوسمتون
مامان مهبد كوچولو
5 دی 91 12:42
سلام به بافنده ي كوچولو و فريباي نازنينم . عزيزم تخملي مشتلي چطورن ؟؟ خيلي جالبه كه بچه ها خيال پردازي ميكنن . تو خونه ي ما هم پيشي و هاپو ميان كنترل هاي تلويزيون رو بر ميدارن و جلوي چشممون ميزارن زير پاهاشون و غش غش مي خندن و ما بايد ساعتها تمنا كنيم تا پيشي بهمون كنترل رو برگردونه و جالب تر اينكه وقتي لامپ ها براي خواب خاموش ميشه پيشي ( مهبد ) مياد ميو ميو ميكنه تا ماماني بترسه !!! مي بيني تو رو خدا ديگه مهبد ما رو بازي ميده . نيرواناي گلم رو ببوس كه قوه ي تخيلش اينقدر قشنگ فعال شده و بلده كه چه جوري از زير كار در بره . ببوسش شيطون بلا رو

فدات مهديه جون،‌آفرين به مهبدم با اينهمه نبوغ. زنده باد!!! خيلي بامزه ست پيشيِ ملوسم! ميتونم بازي ترسوندنت با پيشي رو تجسم كنم. اي جااان.
ممنونم از نظر قشنگت عزيزم. تو هم مهبدم رو ببوس
مامان بردیا
5 دی 91 12:45
فدای ذهن خلاقت عزیزکم فریبای عزیزم
این موجودات خلاف کار تو خونه ما هم داران کم کم جا می افتن.بردیا کی اینارو به هم ریخته؟ جواب: پیشی و موشی(همون تام و جری خودمون)...
یادش بخیر بچه بودیم از صبح تا شب غم مادر نداشتن هاچ . حنا دختری در مزرعه رو میخوردیم کارتونای این روزا که نگفتنیه

اي جونم، پس اپيدميه توي خونه ي دوساله ها و زير دو ساله ها. جونم به اين جهش!!!
همه ي قشنگي بچگيامون به ساعت 5 بعدازظهر و برنامه ي كودك تا 6 بود بيشتر. مگه نه!
مامان احسان
5 دی 91 13:57
سلام فریبا جان چقدر جالب احسان هم دائما در حال خیال پردازیه جدیدا هم با آقا شیره که نمیدونم کجا دیده یا شنیده دوست شده و به قول خودش هر وقت میخواد حال مارو جا بیاره میگه به آقا شیره بگم بیاد خالتو(منظور حالتو) جا بیاره .ما هم متعجب که این الفاظ رو از کجا یاد گرفته

اي جونم احسان جون،‌ خيال پردازي به نظرم از سه سالگي شروع ميشه و بايد برم مطالعه كنم ببينم تا كي ادامه داره. خدا كنه آقا شيره خالتو نگيره ماماني. فداش شيطون بلاي ناز
ستاره زندگی
5 دی 91 15:02
مامانی خوب حتما روی این قدرت تخیل دخترتون وقت و سرمایه گذاری کنید. که در آینده ی نویسنده موفق خواهد بود.



خيلي دوست دارم دست به قلم باشه، خدا كنه اينطور بشه. مرسي از راهنمايي و يادآوريت عزيزم. نهايت سعيم رو ميكنم
امیر مهدی و عمی
5 دی 91 18:49
سلام
مامان مهربون خوبید
یلدای پیش و زمستون حال بر شما مبارک
باشه
دقیقا همین رفتارهایی که از نیروانای عزیز توصیف کردید و امیر مهدی ما هم داره .البته از نظر پزشکا خیلی هم برای بچه ها خوبه میگن تا قبل از مدرسه رفتن برطرف میشه مامانی زمان ما بچه ها کاراشونو گردن بقیه خواهر برادرا مینداختن حالا این نازنینا مجبورن گردن دوستای خیالیشون بندازن
دوست خوبم نظرتونو راجع به لینک نگفتید ؟
ما که مدام به شما سر میزنیم ولی شما که نه

سلام عزيزم،‌ مرسي از حضور گرم و تبريك قشنگت.
آره اين قوه ي تخيل مربوط به همين سنينه كه گفتي ظاهراً ولي من دلم نميخواد صد در صد تموم بشه. ميدوني از اين خيالبافيا خوشم مياد البته فكر كنم زياديشم خوب نيست يهو ممكنه آدمو كلافه كنه. در هر صورت اميدوارم باهاش درست برخورد كنيم تا اثرات مثبتش بعدها شكوفا بشه.
كوتاهي منو ببخش عمي جون. با افتخار به جمع دوستاي عزيزم پيوستيمتون. از دوستي باهاتون خوشحالم. خدا كنه شرمنده ي محبتاتون نمونم

مامان یه فسقِلی
5 دی 91 23:42
تخیلات بچه ها یه جورایی هم جالبه هم نگران کننده ...


جالبه چون جدیده و این هوش بچه ها رو نشون میده،

نگران کننده ست چون آدم می ترسه بچه با این افکار نتونه براحتی زندگیشو کنه یا اینکه راحت بخوابه...

در کل جالب بود عزیزم ...

فدات ماماني، آره ولي جالبيتش از ترسش بيشتره به نظرم. اگه بچه با احساس امنيت بزرگ شده باشه فكر نكنم خيلي اذيت بشه. يعني اميدوارم اينطوري باشه.
مرسي از نگاه و نظر قشنگت عزيزم
مامان یه فسقِلی
5 دی 91 23:50
"سلام تک خاله جون، الان منم میتونم کانال 2 صحبت کنم؟
اصلاً همونی که بابای فسقلی جون گفتن:
me too"

ببخشید، من نتونستم منظورتون رو متوجه بشم...؟
------------------------------------------------------------------
راستی اگه دوست دارین با انگلیسی نظر بذارین. خوبه، یه جورایی تمرین واسه هر دومونه... تازه یاد آوریه خیلی از لغات هم هستش...

ببخش روشن نگفتم عزيزم. منظورم از كانال 2 همون انگليسي بود. اول خواستم منم اونجوري بنويسم بعد ديدم همه ي حرف رو باباي فسقلي زدن ديگه فقط يه ايضاً گذاشتم.
خيلي پيشنهاد خوبيه. از اين به بعد حتماً. ميبوسمت
دُخـملـیـــــــــ ـ✿
6 دی 91 0:47
سلام مامان خوبم
ممنون حتی به خاطر همین دفعه که اومدی و حتی اگه دیگه ما رو قابل ندونی....
آقا گرگه.................................
حس یک احساس بد.حتی وقتی با مزه تمام تعریفش کنی
اخم معصومانه بچه هارو تو ابتدای هر دو ابروی بغض کرده شون میشه دید...
چقدر بعضی مادر ها به احساس کودکانه بچه هاشون باظرافت تمام نگاه میکنن....
چقدر لطیف...
اما بالاخره ترس رو روزگار یادشون میده....
حتی اگه اینروزا تو قصه های بز بز قندی
گرگه رو سانسور کنیم....
ای کاش میتونستم راهی پیدا کنم که هرگز زندگانی پیش روی گوشه جگرم گرگی نداشته باشه..

فداي مهربونيات نرگس جون،
چقدر حرف دل منو زدي. منم همه ش سعي ميكنم بديا و زشتياي اين دنيا رو از نيروانا مخفي كنم ولي بعضي وقتا ميگم تا كي؟ و بعضي وقتاي ديگه هم ميگم همه چي نسبيه و چه اشكال داره چيزايي رو كه ما فكر ميكنيم بد هستن و برچسب بد بهشون زديم رو بچه هامون بشناسن. شايد از ديد اونا بد نباشه. كاش ميشد به نگاه سهراب سپهري رسيد:
من نمی دانم
که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
...
عزيزم هميشه براي من قابل يه دنيايي. اگه يه وقت سر نميزنم به خدا فقط براي اينه كه وقت كم ميارم و خيلي وقتام حواس پرتم وگرنه خدا نكنه بي معرفت باشم. منو ببخش و انيسم رو ببوس
مامان نیایش
6 دی 91 9:49
پج پپج

فداااااات گرفتم
امیر مهدی و عمی
6 دی 91 11:16
سلام مامانی مهربون
دیگه شرمندمون نکنید
شما به ما افتخار دادید به جمعتون بیایم معلومه که مامانی به این مهربونی و خوب باید سرش باشد انشااله همیشه شاد و سلامت باشی و امیدوارم که دوست خوبی برای شما باشم
من هم با افتخار لینکتون کردم.
دوستون دارم

سلام عمی جون، یزرگواری. ممنونتم عزیزم. لطف داری. از داشتنتون خیلی خوشحالم. منم دوسِتون دارم زیاد
زینب
6 دی 91 14:24
عزیزم... خیلی دوست داشتنی تر میشن با این شخصیتهای خیالی شون... تو خونه ما هم همینجور ریخته وپاشیده شخصیت خیالی...

آره یادمه ازشون نوشته بودی زینب جون. خوشحالم که حسهای مشترکی داریم. ببوس دیانام رو با شخصیتهای خیالیِ عزیزش
مادر کوثر
6 دی 91 15:25
تشریف بیارید

آفرین به این دست به قلم


فدای محبتت. ای به چشم. با تمام وجود
مامان مینا
6 دی 91 16:04
اومدن تو این وبلاگ شده یکی از نیازهای روزانه من. چقدر قشنگ و پر محتوا مینویسی فریبا جون.
آره عزیزم. از این نخملی ها و مشتلی ها تو کودکی همه ما ها وجود داشته و ایکاش مادرای ما هم کمی از اینا رو یادشون میموند که به ما بگن...
من گاهی وقتا دلم میخواد برگردم به اون روزا و بشم یه دختر کوچولویی که گاهی دلش پر میکشید برای روزی که خانوم بشه...
و این رسم روزگاره که تا وقتی بچه ایم دوست اریم بزرگ بشیم و وقتی بزرگ میشیم حسرت اون روزها رو میخوریم.


محبتت رو به چشم میذارم میناجان. لطف توست که بهم سر میزنی. من خیلی کوچیکم.
همه مون همین حال و هوا رو داریم. خیلی وقتا دلمون برا کودکیامون تنگ میشه ولی خدا رو شکر حداقل توی وجود یکی دیگه میتونیم از نو مرورش کنیم. لحظه های قشنگیه مگه نه ببوس ریحانه ی من
مامان مینا
6 دی 91 16:12
مرسی که اومدی و مرسی از کامنت های با محبتت عزیزم
آخ گفتی... میبینی من با یه بچه سه ماهه چقدر همت دارم اینهمه تو نتم؟؟؟ تازه بابای ریحانه اصلا کمکم نمیکنه تو تمام مدتی که اینجا مینویسم ریحانه توبقلمه


قربونت برم عزیزم. خداییش خیلی همت داری و البته ریحانه جونم از اون تیپ نی نیای با فهم و کمالاته ماشالا هزار ماشالا. خدا حفظش کنه. آخ فکر کن وقتی داری اینو میخونی اون عسل عسل هم تو بغلت باشه. اونموقع حسابی ماچش کن که چشاش از تعجب گرد بشه
مامان تسنیم سادات
6 دی 91 18:30
ههههههههه ......
وای نگو مامانی از دست این آقا گرگه که دل منم خونه ....!!!!!
خیلی با مزه بود من عاشق همین تخیلات بچه ها هستم خیلی لذت میبرم ....
گاهی منم با تسنیم همراهی می کنم ....
خیلی دنیای شیرینیــــــــــــــــــــه ...


میبینم که همه مون با یه آقاگرگه دست به گریبانیم. خدا همیشه توی قصه ها نگهشون داره الهی ممنونم از همراهیت گلم
مامان امیرناز
6 دی 91 20:51
سلام عزیزم امیرم هم خیلی وقته از این دوستای خیالی داره و من چقدر کیف می کنم از حرف زدن با این دو تا دوستش که جای همبازی و براش پر می کنن نازنیم با نظرت در موردت در مورد بچه کاملا موافقم اما امیرم چون بچه زیاد دورو برش نمداره و بیشتر همبازیهاش ادم بزرگا هستن خیلی دوست داره از تو چه پنهون منم خیلی دوست دارم یه فرشته مثل دختر نازت داشته باشم حالا تا خدا چی بخواد راستی عزیزم نمی خوای تو لینکات یه دوست شمالی داشته باشی؟ اگه اجازه بدی تبادل لینک کنیم؟

سلام عزیزم. امیرت خداییش نازه هزارماشالا. حتماً دوستای خیالیشم نازن. حتماً خواهری هم که خدا قراره بهش هدیه بده نازه. عزیزم برات دعا میکنم از رحمت خودش بهترینها نصیبت بشه، هر وقت که مشیتشه و هر وقت آمادگیشو داشتی.
من مخلص و چاکر همه ی شمالیام، عزیزم. با افتخار و با تمام وجود بهتون خوشامد میگم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
7 دی 91 10:03
چه جالب. قوه تخیل بالایی داره. ولی تا اونجا که اذیت نشه ایرادی نداره. یه بار تو تلویزیون یه روان شناس صحبت میکرد و میگفت قدیما که قصه جن و پری برای بچه ها تعریف میکردن، قوه تخیلشون بالا بود و نویسنده های خوبی میشدن.

باهات موافقم. من اينقدر از شنيدن افسانه هاي مادربزرگم(ننجون) حال ميكردم كه نگو. فدات عزيزم
ستاره زندگی
7 دی 91 10:34
دوست داریم در جشن تولد ستاره خانم شما هم باشید.

اودمدم عزيزم و چقدر لذت بردم. مرسي كه دعوتمون كردين
مامان آوین
7 دی 91 12:37
فریبای عزیزم اینطور فکر می کنم که خیال پردازی توی این سن طبیعیِ. ما هم تو خونه با آوین همه جور حیوونی رو داریم. تمام کارهای بدش رو می اندازه گردن هاپو و جدیداً ها پلنگ و شیر. گاهی نحوه نشستنش رو هم مثل پیشی می بینه و... به لیمو پوست شده می گه سبیل و به کاهو، سرسره و ... من گاهی آن شرلی صداش می کنم ...

جونم عزيزم،‌ فداي اون آن شرلي بامزه و نازت بشم من. حسابي ببوسش ماماني . مرسي پيشمون اومدي عزيزم

مرجان مامان آران
7 دی 91 18:40
سلام به مامان مهربون و خوبببببببببببب و به فکر خیل خوبه که انقدر اهمیت میدین به همه چییییی
چقدر بامزه چقدر شخصیت کارتونیییییییییییییییییییییی
خیل ماهین جفتتون
بازم میگم خیلی خیلی نوشته های زیبایی دارین عزیزم

براي همه ي مهرت ممنون عزيزم. لطف داري. ميبوسمتون
صبا
7 دی 91 21:42
سلام خاله جون و نیروانای عزیزم . فرشته ی کوچولو .
ببخشید که این چند وقت بهتون سر نزدم .
مرسی که با وجود اینکه بهتون نظر ندادم بازم امدید پیشم .
راستش من خیلی درس و امتحان دارم و امروزم به سختی به وبلاگم سر زدم .
امیدوارم سلامت باشید .
بازم بهتون سر می زنم .
التماس دعا دارم ازتون .
روی ماهتون رو می بوسم .
معذرت می خواهم که خیلی وقت بود نظر ندادم .
بووووووووووووووووووووووووووووس.
این همه بوس تقدیم به کسانی که لایق اوست

سلام صباي جونم. تو نمره ي معرفتت بيسته عزيزم،‌ اينو ايمان دارم. با تمام وجود ازت ميخوام همچنان سفت و سخت به درسات بچسبي و هر وقت دوباره فارغ شدي پيشمون بيايي. خيلي دوسِت داريم. اميدوارم هميشه توي درسات هم موفق باشي مث شاعريت. ميبوسمت و برات دعا ميكنم. تا برگردي حسابي دلمون برات تنگ ميشه. بوس بوس
مامان یه فسقِلی
9 دی 91 0:10
پیتـــــــــزا دوست داری؟

آره؟

خب پس بدو بیا به وبلاگ فسقِلیه آینده مون تا ببینی من چطوری پیتزا درست کردم.

آدرسمو که بلدی... nini6368.niniweblog.com

آخ جووووون پيتزا!!!!!
اومدم و دلم ضعف رفت. اينقدر كه هنوز نرسيدم كامنت برات بذارم. كاش بتوم بپزم حالشو ببريم. بعدشم تو نظراتت بنويسم كه چه پست خوشمزه اي برامون ساختي. به به

الناز(مامان بنیا )
9 دی 91 14:25
همشهری زیبا می نویسی

دستتو ميبوسم همشهري. فدات
مامان امیرناز
9 دی 91 18:18
سلام عزیزم خوبی؟ چرا داغونی اخه؟ رمز و عوض کردی؟ نشد بخونم باز نکرد رمز قبلی و ترخدا تو این وضعیت مواظب خودت باش

سلام عزیزم. من اصلاً نفهمیدم جریان چیه؟ هیچ جا هیچ رمزی نذاشتم که فدات شم. حتماً کامنت مال من نیست نه؟! در هر صورت خیلی خوش اومدی. میبوسمت
مامان خورشيد
10 دی 91 9:31
لزوم آروم و رمانتيك بودن يه كارتون دليل بر خوبيش نميشه. گاهي براي پرورش هوش هيجاني اونا لازمه كه كارتون هاي مهيج تري ببينن. ضمن اينكه خيلي از كارتون هاي زمان ما شاد نبودن و تصوير سخت و غمگيني از زندگي برامون تصوير مي كردند و بعضي هاشون خيلي غير واقعي. به نظر من ديدن دختر توي كارتون مثلا "يه ابر با احتمال بارش كوفته قلقلي" خيلي واقعي تره تا دختر توي سيندرلا. ولي اينو قبول دارم كه بعضيهاشون هم ديگه خيلي خشن و پر تنشن. رويا زندگي رو براي همه خصوصا بچه ها شيرين تر و جذاب تر مي كنه و مسلما اگه كل زندگيشون رو پر نكنه و از دنياي واقعي دورشون نكنه خيلي خوبه. براي نيروانام روياهاي شاد و رنگي آرزو مي كنم. روياهايي كه كمكش كنن زندگي رو خوشتر بگذرونه.

عزيزم چقدر چقدر همه ي حرفاتو قبول دارم. راست ميگي براي بچه هاي دوره ي ما دنيا يه جور ديگه ست و توي همين سمينار ارتقاي هوش اقتصادي هم كه رفته بوديم آقاي دكتر اسلامي تأكيد داشت كه بچه هاتون رو براي دنياي تكنولوژي و علمي كه هيچ انكاري براش نيست آماده كنين. فكر كنم يادم رفته توي پست بنويسم كه ميگفت حتي از سن مهدكودك براشون موبايل بخرين و با اينترنت و دنياي كامپيوتر آشناشون كنين. كارت بانكي براشون بخرين و نحوه ي استفاده شو يادشون بدين. خلاصه كه دنيا دنياي اوناست و من كاملاً با حرفاي قشنگت موافقم. ميبوسمت
مامان آناهیتا
12 دی 91 10:04
به خودم می بالم که شاهد نزدیک این روزای قشنگتم نازنینم.

باعث شادي و افتخارمه بودن كنار تو و آناهيتاي عزيزت. ممنونم دوست نازنينم
مامان علی
17 دی 91 22:48
نمی دونی چه حظی می برم وقتی این دلبرک اینجوری کلمات رو به رقص در آره هرجور که بخواد .عاشق رجهای بافتنیش هستم مث رج به رج احساسی که خودت می بافی عزیزم ...امیدوارم تنش همیشه سالم و روح و روانش همیشه جلا یافته و پاک باشه و به سمت نور و روشنی مث اسم قشنگش

به بافته هاي پر احساس قشنگ تو نميرسه عزيزِ دلم! ما رو مينوازي،‌ ممنونتيم. براي تو و شاه پسرت كه شاه دلامونه هم نور آرزو دارم،‌روشنايي، كمال ...
مامان پریسا
20 دی 91 16:39
فکر میکنم گاهی هم بد نباشه که بچه بتونه مقداری خیال پردازی رو داشته باشه.
همین خیال پردازی هاست که خیلی چیز ها رو یاد میگیره...
وای از شخصیت سونیک نگید که جدیدا پریسا هم بهش علاقه پیدا کرده تا برنامه شروع میشه با مشت گره کرده میاد سراغم و میگه نابودت میکنم..
واقعا هم برنامه های زمان ما کلا رمانتیک بودن.بدترینشون مثلا بل و سباستین بود که در عمقش باز بنده ی خدا داشت دنبال مادرش میگشت

آره عزیزم، درسته؛ خیالپردازی ویژگی این سنشونه. خداییش وقتی نیروانا خیالپردازی میکنه کیف میکنم شریک قصه هاش میشم و منم بازی میده