بافنده ي كوچك رشته هاي خيال
از " نُخمُلي " و " مُشتُلي " شروع شد.
شخصيتهاي خيالي اي كه گاهي دوستت بودن، گاهي بچه ت بودن، گاهي مقصر خرابكاريا و عامل شيطنتات، گاهي كسايي كه هر چي فرياد داري بر سرشون بكوبي! و گاهي كسايي كه خواسته هاي خودتت رو از زبون اونا بيان كني. خلاصه شخصيتهايي كاملاً زنده و حاضر. درست يادم نيست ولي گمون كنم سه ماهي از تولدشون ميگذره. اينقدر اين چن وقته درگير پروژه هاي گوناگون بودم كه نتونستم تولدشون رو زودتر اعلام كنم.
بعد از يه مدتي سر و كله ي آقا گرگه و سگ و شير و ببر و پلنگ ظاهر شد. و از همه پررنگ تر آقا گرگه كه گاهي توي اتاق، آشپزخونه، دستشويي، يا زير تخت، پشت در و ... قايم ميشد و نميذاشت به اون محل بري، خصوصاً وقتي ازت ميخواستم بري و كاري انجام بدي مزاحمت ميشد و بهترين دليل براي اينكه از زير اون كار در بري. خوب همه چي رو به هم ميبافي آخه بافنده جون! آقا گرگه رو نميتونستم تحمل كنم چون از ديد من نشون دهنده ي قوه ي ترسِت هم بود و من هميشه اوني رو كه باني اين شده از اين موجود بترسي سرزنش ميكردم با اينكه نميدونستم كيه يا چيه! اينقدر ازش گفتي كه منم يه شب توي خواب به سرايي رسيدم كه مملو از گرگ بود و عجيب كه هيچكدوم هم وحشي و درنده نبودن. در نهايت نرمي و لطافت توي يه سراي روشن به رنگ نورهاي نارنجي و زرد از سر و كول هم بالا ميرفتن. تو ولي به جز يكي دو بار توي اين مدت كابوس شبانه و يا نشونه هاي ديگه اي كه بگه خيلي اين موجود و فكر كردن بهش آزارت ميده از خودت بروز ندادي و همين شد كه زياد نگرانش نشدم. حس ميكنم ترس عميقي رو در تو بر نمي انگيزه و بيشتر براي تخيلت زنده است تا براي ترس.
بعد از اون ديگه شخصيتهاي كارتوني هم در زندگي روزمره مون و توي خونه مون حاضر ميشدن و اومد و شدي داشتن. گاهي توي خونه راه مي افتادي ميگفتي "سوييپر از اينجا دور شو" و من بيخبر از همه چي هي ميگفتم اين "سوييپر" ديگه كيه. ديري نپاييد به مدد همراهي تو در تماشاي تي وي و كارتون مجذوب كننده ي تو "دورا"، اين سؤالمم پاسخ داده شد و نگرانيم برطرف. حالا تازگيا شخصيت "سونيك" به خودت ميگيري و هيجان انگيز ميشي. من اما دلم نميخواد اين بخش تخيلت به سمت بدي هدايت بشه. از اين شخصيتايي كه مخل آرامشن و مخرب احساسات لطيف كودكانه ت منزجرم. دلم ميخواد حداقل توي كارتونهاي زمان كودكي خودم غرق بشي، آروم و رمانتيك، اگه قراره تخيلاتت در اين حوزه هم بسط پيدا كنه. و از اينكه به "آن شرلي" هم توجه نشون ميدادي خوشحال بودم.
همه ي اينا يه كنار، اين قوه ي بافندگيت وقتايي كه بكار ميفته تا مسلسل وار، كلمه بلغور كني و في البداهه شعري بسرايي تا همزمان با آهنگي كه مينوازي، من روش برقصم يا قصه اي بسازي به قصد جلب توجه يا بيان حالي، ديگه اوج خودشه و همينه كه منو به وجود شگفتي عميقي در رازهاي آفرينش واميداره. گاهي چنان شعر قشنگي درمياد، با وزن و قافيه، كه از بخاطر نسپردنش هزاران بار به حافظه ي ضعيف خودم خرده ميگيرم. گاهي قصه ي قوي اي ميسازي كه شاخ آدم رو درمياره درست مثل ديشب كه ماجراش رو همون لحظه نوشتم يادم نره.
اين بخش تكاملت رو خيلي دوست دارم و بهش ميبالم. چون با وجودي كه سي و شش سال از عمر خودم ميگذره در خود من همچنان زنده است.
بافنده ي كوچك رشته هاي خيال! شبيهِ مسلم كودكيهاي خيلي دور من كه ذهنم ياري نميكنه بياد بيارم! شبيه جاريِ اين روزهاي من كه تشنه ي بافتنه! تا آسمونا دوسِت دارم، تا خدا! اينو هم خودت بهم ياد دادي.