کُمِدی داغ
همین الآن اتفاق افتاد، نباید از دستش بدم.
[صحنه خونه ی ما، جلوی تلویزیون، بابایی تخمه شکنون در حال تماشای نود، من در حال وبگردی
نیروانا از پای تلویزیون بلند میشه و خودشو کش میاره]
نیروانا : خب من دیگه خسته شدم. برم بخوابم
من : خودت میخوایی بخوابی؟
نیروانا : آره، تنهایی میرم میخوابم
من : شب بخیر دخترم، بیا یه بوس بده
[نیروانا میاد بوس میده، در حالیکه بابایی همچنان با ولع تخمه میشکونه و نگران از اینکه نیروانا از تصمیمش توی راه بوس دادان به من صرفنظر کنه، رو به من تذکری میده که حالا بذار بره بابا!]
خدا رو شکر بده بستون ماچ و بوسه بخیر میگذره، نیروانا همچنان مصمم میره سمت اتاق و تختش، ما هم منتظر تا ببینیم چه اتفاقی قراره بیفته]
[بعد از چند دقیقه نیروانا در حالیکه برمیگرده]
...
: دیدم اونجا خروس داره میخونه، خورشید از پشت کوها دراومده، فکر کردم صبح شده، اومدم !!!
کیفیت عکس العمل من و بابایی رو به قوه ی تجسم خواننده و تماشاگر محترم واگذار میکنم