یه قدم مونده به گل
تو، دونه ی برف من! قرار بود شنبه، سالروز تولدت از حدودای 8 شب بهت بپیوندم، برای همین بود که دلم میخواست جمعه رو که کرمانیم با هم خیلی خیلی خوش بگذرونیم. ظهر گفتیم با هم بریم یه کبابی بزنیم به بدن، آخه کباب خیلی دوست داری. رفتیم ولی اون کبابی رو که پِ یِ ش بودیم پیدا نکردیم. این بود که از جایی در اومدیم که همچین بر وفق مرادمون نبود، یعنی اصلاً توی ذوقمون خورد. باکلی حاشیه و ماجرا غذا رو که سفارش داده بودیم بالاجبار بهمون انداختن و زدیم بیرون. یه کمی خلقمون تنگ شد ولی مصمم بودم که بهت خوش بگذره، برای همین شب بابایی ما رو برد سرزمین رویایی یعنی از همون شهربازی سرپوشیده های خودمون. اونجا خیلی بهت خوش گذشت. ماشین برقی سوار شدی، بولینگ بازی کردی که عاشقشی و سوار کالسکه ی سیندرلا درجا تلو تلو خوردی. یه عالمه هم با چکش زدی توی سر دشمن فرضی تا بهت هوار تا تیکت جایزه بده. علیرغم همه ی سعی و تلاش و اونهمه جایزه گرفتنت، یه چیزی هم روی تیکتها گذاشتیم تا سرکار خانوم یه عروسک فسقلی دلفین که دوزار هم نمی ارزید بعنوان یادگاری تولدت از سرزمین رویایی غنیمت بگیری. خسته و کوفته ولی با دلی پر امید برگشتیم خونه تا فردای طلایی ای آغاز بشه.
عکسامون چندان تعریفی نداره ولی خب یادگاریه دیگه.