پروژه اي به نام آب بازي
اينقدر تو راه رفتن مهارت و جرأت پيدا كردي كه ديروز توي حموم توي وان كوچولوت دوام نياوردي و هي گفتي "پاني، پاني" كه يعني "پايين" و منم با هزار ترس و نگراني آوردمت بيرون. تو حموم برا خودت جولوني ميدادي كه بيا و ببين. منم ذره ذره گوشتاي تنم آب ميشد. عين خيالت نبود كه چه خطرايي تهديدت ميكنه. هي از اينور به اونور. منم هي التماس كه "ماماني بسه. تو رو خدا برو تو وان بشين. ليز ميخوري ميافتي" ننشستي و دو بار زمين خوردي؛ با اينكه اونهمه حواسم بهت بود. دفعه دوم خيلي دردناكتر بود. هي گريه كردي تا اينكه نصفه نيمه اومديم بيرون. البته تو رو كه فكر كنم خوب شستمت. ديروز كه بخير گذشت اما نميدونم از اين به بعد ديگه چه جوري بايد ببرمت حموم.
پروسه ي حموم بردن تو از همون اوائل پروسه اي بود كه خيلي وقت و انرژي از من و بابايي ميگرفت و در طي اين ماهها دچار دگرگونيهاي آشكاري شده. اولش من و بابايي تو اتاق حمومت ميكرديم. اون ميگرفتت توي وان آب و من ميشستمت. هنوز كه نميتونستي گردن بگيري. مكافاتي بود. هميشه هم وسطش گير ميدادي به شيرخوردن و بين شستن سر و بدنت فاصله مي افتاد. اولين حمومت رو من و بابايي به تنهايي انجام داديم، بعد از دو هفته از تولدت. خيلي خجالت آوره اما ميترسيديم بشوريمت. دور و بري هام از ما ترسوتر، يكي پيدا نميشد ريسك كنه و ما رو وادار كنه به شستنت تا اينكه دوتايي اين تصميم كبري رو گرفتيم و با هزار ترس و دلهره كه يواشكي تو دلامون بود و علني از مامان بزرگي به نمايش گذاشته شده بود شروع كرديم به شستنت. قيافه ي اون لحظه كه توي آب گذاشتيمت هيچوقت يادم نميره، پر از علامت سؤال بود و البته معلوم بود كه چقدر نگراني. من و بابايي هم خيلي ناشيگري از خودمون درآورديم و آخرش يهو آب ريختيم رو سرت. الهي بگردم چقدر گريه كردي و من چقدر وجدانم درد گرفت... از تولدت كه آذر بود تا نزديكياي عيد تو اتاق حمومت ميكرديم. بعد از اتمام استحمام موش كوچولو صحنه ي اتاق ديدني بود. يه چندتا عكس از اون صحنه ها براي آينده ت كنار گذاشتيم. كم كم از اتاق به حموم نقل مكان كرديم و وقتي هم كه تونستي بشيني نگه داشتنت توي آب برا بابايي كار آسونتري شده بود. بخصوص كه ليزگير هم كف وانت گذاشته بوديم و بابايي فقط پشتت رو ميگرفت ولي پروسه ي شستنت هنوز يه كم سخت بود چون هوا سرد بود و ميبايست خيلي حواسمون باشه كه توي اين جابجايي از حمام به اتاق و خشك كردن و لباس پوشيدنت يخ نكني بچايي. وسط اتاق چادر ميزديم و همه ي وسايلت رو ميذاشتيم اون زير. خيلي صحنه هاي خنده داري بود. كم كم كه مهارتت تو نشستن زيادتر شد يه مدت بود كه با خيال راحت تنهايي ميذاشتمت توي وانت حسابي آب بازي ميكردي و منم با خيال راحت كارامو انجام ميدادم كه البته تنهات نميذاشتم. بعدش هم مياوردمت بيرون و ميپوشيدمت. ديگه خيال بابايي هم راحت شده بود و لازم نبود وقت اونم گرفته بشه. تو هم كه عاشق آب بازي يكي دو ساعتي اون تو كيف ميكردي. بماند كه هميشه موقع شستن سرت گريه و زاري راه مينداختي و اين اواخر من با هزار ترفند و تدبير از نشون دادن ني ني توي آينه ي دوش و آب ريختن روي سر شامپوخرسي و چه و چه سعي ميكردم كمتر اذيت بشي و خوب هم بود. خوشحال بودم كه اون دوران سخت سپري شده و حموم كردنت ديگه به يه تفريح تبديل شده تا يه كار طولاني مدت طاقت فرسا. هر دفعه هم اسباب بازياتو عوض ميكردم كه تنوع داشته باشه تفريحت.
حباب بازي تو حموم رو خيلي دوست داشتي ماهي كوچولو. يا اينكه هي ليفت رو كه شكل گاوه ببري زير آب بياري بيرون شالاپ شولوپ و يواشكي دور ازچشم من يهو ببري تو دهنت. كتاب حمومت رو ورق بزني. يا هي با دستات دو طرف وان رو بگيري و با جلو عقب بردن بدنت موج درست كني توي آب. آب بازي واقعاً برات لذتبخشه. اينقدر كه هميشه بهونه ش رو ميگيري و ما مجبوريم هميشه با احتياط از مقابل در حموم رد بشيم كه تو ناقلا بازم ميفهمي و ميگي " آب بازي نـــــــــــــه" كه يعني من فهميدم ولي درسم رو بلدم.
ديروز ولي دلت دنبال كشف جديدي از فضاي حموم بود. و ما حالا بايد يه راه جديدي پيدا كنيم كه باز هم از حمومت لذت ببري و هم ما خيالمون راحت باشه كه شازده كوچولو جاش امنه و بازم حموم يه تفريح ميمونه. كسي ميتونه كمكمون كنه، آره؟