نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

به بهانه ی امروز - روز جهانی شیر مادر

شیرخواره ی نازنین من! خیلی دلم می خواست به یه بهانه ای این حس زیبا رو که نسبت به تو دارم وقتی از جان من مینوشی بیان کنم. خوشحالم که امروز رو دریافتم: تو با عمل سزارین به این دنیا اومدی. اولین چیزی که بعد از بیهوشی بیاد دارم سؤالیه که خانوم پرستار از من پرسید که اسم دخترت چیه و من گفتم "نیروانا". بعد از اون تکانهایی که نشان از انتقال من به خارج از ریکاوری بود رو بخاطر میارم و سپس خاله شهلای مهربون که با یه هَندی کَم اومده بود سراغم و با شوق و ذوق از نیروانا میگفت که دیده و چقدر قبراقه و فیلمش رو گرفته و همه ش ازم سـؤال میپرسید و تند تند از من فیلم میگرفت. بعد دوباره چیزی بخاطر ندارم تا لحظه ای که احساس کردم تو رو کنارم خوابون...
10 مرداد 1390

نيرواناي شگفت انگيز

براي شركت در مسابقه ي ني ني شگفت انگيز رفتم تو آرشيو عكسات؛ اما ميدوني چيه گلم! تو كلاً شگفت انگيزي و همه ي كارات براي ما عجيب و غريبه. چون لحظه به لحظه رشد ميكني و كار جديدي انجام ميدي كه تا حالا انجام نميدادي و اين خب خودش پر از شگفتيه. هميشه ميگم آخه تو چه جوري اين چيزا رو ميفهمي!؟ به نظرم طراح مسابقه ي ني ني شگفت انگيز بايد بيشتر توضيح ميداد كه منظورش از شگفتي چيه؟ البته اگه يه كار خيلي عجيب از ديد سايرين منظور باشه كه خب ولي به نظرم يه چيزي كم داره. مثلاً عكس تنها ممكنه گويا نباشه. اينكه تو چه سني چه كاري انجام داده شده خيلي مهمه. تازه نوشته شده استعداديابي ني ني شگفت انگيز؟!  نميدونم به توضيحات عكس هم توجه ميشه يا نه؟ ولي خب شايد ...
28 تير 1390

تكامل نيروانايي (شماره 1)

اينقدر فزاينده پيش ميري كه واقعاً از دستم دررفته سيرتكاملت رو بخاطر بسپرم و بنويسم. اينا رو سر جمع مينويسم تا يادم نرفته:  ♠ تو حرف زدن در حد يه خانوم پرچونه حرف ميزني كه واقعاً ‌اگه اين زبون رو نداشتي بقول آقاجون كلاغا ميبردنت. اصطلاحاتي ميگي كه دهن آدم از تعجب واميمونه. مثلاً: خيلي باحاله بزن قدش دوسِت دارم اينا رو وقتي بجاش بكار ميبري آدم شاخ درمياره چون ادا درآوردن و تكرار اونچه كه ما ازت ميخواهيم كه ديگه خيلي عادي شده برامون بس كه واردي توش. ديشب كه رفته بوديم خونه ي پروانه ي كاغذي وقتي ميناجون چندتا از اون قاشق خوشكلا كه سرشون قلبهاي صورتي و قرمز و سفيد داشت با هم بهت داد از ذوقت دويدي و گفتي :"ماماني خي...
19 تير 1390

شبی با موسیقی در عمارت موسی خانی

دیشب برای اولین بار به یه شِبه کنسرت موسیقی بردیمت. گروههای مختلف موسیقی شهربابک به مناسبت اعیاد شعبانیه یه برنامه تهیه دیده بودن و مینواختن. روز قبل خاله لیلا گفته بود که به این مراسم دعوتن و بابایی هم که دعوت بود قرار گذاشتیم که سعی کنیم بریم! دیروز هم تو شک که بریم نریم خاله لیلا زنگ زد که من شام هم درست کردم که اونجا میریم تا دیروقت گشنه نمونیم. این یعنی که باید بریم و من خوشحال شدم. از خواب عصر که بیدار شدی برای اینکه تو کارِت تعجیل بندازم و غُرغُر نکنی گفتم "بیا لباستو عوض کنم با نسرین بریم عمو آهنگ بزنه" و تو تکرار کردی "عمو آهنگ بزنه". پوشیدی و راه افتادیم. تو راه با نسیرین و محمدجواد که بخاطر تو مهمون ماشین ما شده بودن کلی کِیف...
17 تير 1390

من و آنتاها و ساینا

هوش و حواس مامان فریبا در حد تیم ملی، نه لالیگا یا شاید هم بیشتر!!! آخه چطور ممکنه لینک دوست جونای منو ندیده باشه. چطور ممکنه مامان آناهیتا و ساینا  بهش آدرس داده باشن و نره بهشون سر بزنه. خاله زینب عزیزم، خاله صالحه جونم، مامانِ منو ببخشید. دیدم دیگه بهم سر نمیزنین. نگو گفتین این مامان نیروانا چه از دماغ فیل افتاده ایه که ما که کنارشیم و همش باهاشیم نمیبینه. تو رو خدا به حساب حواس پرتیش بذارین نه بی معرفتیش. دوستای خوب من! پیوند وبلاگیمون مبارک. آنتاها این عکس خوشکلت رو به افتخارت میذارم اینجا تا منو ببخشی. ساینا جونم زودتر ببینمت الهی بیشتر دوست بشیم با هم. ...
15 تير 1390

نوزده ماهگي به صرف رزاولا Rozeola

بعد يه شهربازي توپ كه زدي به بدن خوشگلك! شب تب كردي؛ دوشنبه پيش رو ميگم. تا صبح دو بار قطره خوردي تا تبت بياد پايين. صبح اومدم اداره و نشد آپ كنم. نگرانت بودم. ظهرم كلاس داشتم و عصر كه برگشتم خونه تبت همچنان ادامه داشت. تصميم گرفتيم ببريمت كرمان تا چهارشنبه كه هنوز تعطيل نشده بتوني دكتر بري. با توجه به اوضاع عموميت و گلاب به روتون كه تازه شروع شده بود، بيماري ويروسي تشخيص داده شد و تجويز صبر براي بهبود با اندكي شربت ديفن و استامينوفن. اما تب همچنان مي تبيد و تو بيقرار بودي نازنين. جمعه صبح بود كه ديدم شكم و پشتت گلبارون شده. دونه هاي قرمزي كه خبر از يه علت جديد ميداد و بازم مجبورمون كرد كرمان بمونيم و بازم بريم دكتر. گلي به جمال خاله گل...
12 تير 1390

تصویرها می گویند - نیروانا در اصفهان

نقطه ي پايان سفر نصف جهان بود. شهري كه براي من بيشتر از سي و سه پل و زاينده رود و نقش جهان و چه و چه و چه، هست. شهري كه براي حدود 5 سال در آن زيستم، نه، زندگي كردم با همه ي تلخي و شيريني هاش. شهري كه بهترين دوستاي زندگيمو اونجا پيداكردم. چقدر كوچه و خيابوناش رو گز كردم. شاد يا ناشاد كنار زاينده رودش نشستم و به آبي كه ميرفت خيره شدم. اوههههههه كه چقدر خاطره دارم من از اصفهان ... و زيباترين خاطره ي من وجود خونه و خونواده ايه كه انگار خونه و خونواده ي خودمه. هميشه وقتي از بي مهري خوابگاه و خوابگاهيا دلم ميگرفت بارم رو ميبستم به قصد اونجا، پناهم بود تو اون تنهايي و غربت. ميرفتم و يه جون تازه و حال خوش پيدا ميكردم و برميگشتم به غربت دان...
6 تير 1390