نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تازه به تازه, نو به نو

  اینقدر که ذوق داری با حروف جدیدی که یاد می گیری کلمه بسازی و توی کتابا بگردی ببینی این حروف با چیا ترکیب شده ن و کلماتی رو هم که با حروف نخونده تون ساخته شده ن حدس بزنی و شعر بسرایی و جمله بسازی و... حال و حوصله ی تمرین و مشق نویسی نداری. انگار فقط دنبال تازه ها هستی و از تکرار بیزار, انگار فقط عشق ساختنی و از تقلید فراری. خدا کنه همیشه همینطوری پیش بری ولی به گمونم تمرینم در برخی امور زندگی لازم باشه نه عزیزکم!؟             ...
6 آذر 1395

شف نیروانا

هیچ چیز توی دنیا گواراتر از این نیست که عطش شدیدی داشته باشی و میخکوب شده باشی روی تخت بدلیل اینکه نی نی توی بغلت با گریه و بیقراری فراوان بخواب رفته و اصلا ارزش نداره واسه یه قورت آب, اونهمه زحمتت برا خوابوندنش هدر بره, اونوقت یه دختر شاه پریونی داشته باشی که با همه ی ذوق و خلاقیتش رفته باشه توی آشپزخونه و یه دسر ابتکاری شامل میوه های تازه و آبدار برات تدارک دیده باشه و با شوق و عشق بسمتت بیاره که مامان بخور ببین ایندفعه چی درست کردم!! یقین دارم بهشت چیزی جز این شادمانی بی توصیف امروز من نیست. پی نوشت ۱:این پست رو حدود حداقل دو هفته پیش, پیش نویس کردم الان فرصت تکمیل دست داد.  پی نوشت ۲:کیفیت عکس تبلت اونم توی نور کم اتاق خیل...
6 آذر 1395

چند تا اولین

هفته ای که گذشت کلی اتفاق تازه برات افتاد که از نوشتنشون به تفصیل ناتوانم. اولین کارت تلاش رو هدیه گرفتی. یادش بخیر کارتای صدآفرین, هزارآفرین م رو که هنوزم توی کمد خونه ی پدری بایگانیه. برای اولین بار سر صف صبحگاهی مدرسه, برنامه اجرا کردی و با دوستت هلیا شعر شطرنج مهدکودکتون رو خوندین. اولین کلمات رو یاد گرفتی و اینقدر باهاشون جمله ساختی و رنگارنگ توی دفتر نقاشیت نوشتی و نشونم دادی که کف کردم. کی برسه روزی که نوشتن توی این خونه ی خاطرات رو بدست بگیری ماهرو!   ...
3 آبان 1395

تکلیف بلاتکلیفی من

دفتر مشقت رو جاگذاشته ای و من تا ظهر آروم ندارم. آخه دم رفتن من پرسیدم کیفت رو چک کردی و بابا گفت نه یه نگاه بنداز, منم حواسم به کتاب و لوازم التحریرت بود و از دفتر مشقت غافل شدم. طفلک من, اون رو از دست اهورا بالای کتابخونه ت میذاری که از توی کیفت برنداره چون عاشق عکسای ماشا میشای دفترته. وقتی سوار سرویس شدی پریدم زیر پتو تا قضای بدخوابیهای دیشب رو که مزدا کوچولو برام رقم زده بود بجا بیارم. داشتم محتوای کیفت رو با خودم مرور میکردم که یادم افتاد ماشا میشایی ندیدم توش. از زیر پتو دویدم بیرون و رفتم سراغ کتابخونه ت که دیدم اونجاست. زنگ زدیم راننده ی سرویس ولی میدونستیم که برنمیگرده. بابا هم که هر چی اصرار کردم قبول نکرد دفترت رو بیاره؛ تا درسی ...
25 مهر 1395

رنگ دنیای تو

توی سرویس مهدکودکتون یه کفشدوزکی یافته بودین و بعد از اینکه با بچه ها و آقای راننده کلی باهاش ماجرا داشتین آورده بودیش خونه ازش نگهداری کنی تا بزرگ بشه؛ نمیدونم چه توقعی داشتی که کفشدوزکت اندازه ی بچه گربه بشه مثلا. در هر صورت گم شد و کلی غصه دارت کرد. فرداش تو خونه دیدم یه موجودی روی بالش داره تندتند میره سریع گرفتمش انداختمش توی جعبه که تو رو سورپرایز کنم.  ظهر که از مدرسه اومدی زدی به گریه که کفشدوزکت رو میخواهی, منم جعبه رو رو کردم با این امید که در نرفته باشه. نگاش کردی و باز حالت نزار شد, گفتم چی شد, گفتی مامان این که سوسکه! یعنی اینقدر دچار توهم فانتزی شده بودم بجای کفشدوزک گرفته بودمش!؟ البته کفشدوزکه خاکستری بود ولی این م...
19 مهر 1395

دنیایی که با تو رنگ میگیرد

روز جهانیت مبارک کودک نازنینم. همین که هنوز یادته بچه ای با اینکه مدرسه ای شدی, دلم آرومه, همینکه هنوزم با دیدن اسباب بازی جدید یه عالمه ذوق میکنی, قند توی دلم آب میشه. دیروز صبح با دو تا داداشت رفتم که قضای پریروز رو برات کادو بگیرم. فروشگاه شهر فرهنگی که عاشقشم برم و اهورا هم لذت کتاب خریدن رو تجربه کنه. اما اهورا وقتی یکی دو تا کتاب رو ورانداز کرد یهو چشمش به یه جعبه افتاد که توش اسباب بازیه. با اون گویش شیرینش گفت" از اینا دوس د ا ر م" و منم واموندم از نه گفتن. برای اهورا کتاب گرفتم و اسباب بازی, برای تو کتاب. برای مزدا,... از قلم افتاد طفلک سه ماهه م؛ آخه ترسیدم زیاد توی فروشگاه بمونم به انتخاب و این دست اون دست کردن بدقلق بشه و گریه ...
18 مهر 1395

مهرانه ۲

بعد از ماجرای عکس العمل خانوم معلم به متن بلندبالای من و دمغ شدنم که در ادامه ی مطلب پست "مهرانه" نوشتم دفتر مشقت رو که نگاه کردم دیدم برام نوشتن "موارد نوشته شده شنبه بررسی می شود". با خودم گفتم خب شاید آخر هفته بوده و گرفتاری بیشتر, به امید شنبه میشینم و شده میرم مدرسه. صبح شنبه که اومدم ظرف خوراکیت رو از کیفت بردارم یه کاغذ تاشده توجه منو به خودش جلب کرد. بازش که کردم یه فرم درخواست اطلاعات دانش آموز و والدین برای انجمن اولیا مربیان بود بهمراه دعوتنامه ی جلسه ی آشنایی والدین با کادر مدرسه که همون عصر شنبه, دیروز, برگزار میشد. تازه فهمیدم منظور خانوم معلم از بررسی شنبه چیه. هم تو یادت رفته بود بهم کاغذ رو بدی هم من دیر به سراغ کیفت رفته ب...
14 مهر 1395

نرگس مست

مهرانه ها ادامه داره و ما حالا هی سوژه داریم واسه نوشتن از تو. مشق لوحه نویسی تون علامتی بود که قراره بعدها زاویه ی شروع حرفهای چ ج ح بشه.  مشقت تموم شده بود و به اتفاق بابا دفترت رو بدست گرفتیم تا ببینیم و نظر بدیم. همینطور که دونه دونه علامتای نوشته شده رو نگاه میکردیم یهو انگار جرقه ای تو ذهنت زده شد و بدو دفتر نقاشیت رو آوردی و گفتی حالا فهمیدم چطوری چشم بکشم. و این خانوم رو کشیدی به این وجاهت!  یعنی نیروانا هلاک این ابتکار عملتم مادر! کاش منم اندازه ی تو بلد بودم دانسته هام رو بکار ببندم. میگی مامان تا حالا خانوم اینجوری نکشیده بودم, درست میگی خب, زاویه ی دید سه رخ, چشمای خط چشم دار بادومی, شینیون مو, حلقه ی بی...
14 مهر 1395

مهرانه

دیشب دومین مراسم مشق شبت برگزار میشد, بابا گفت برم سر و گوشی آب بدم ببینم چه میکنه. من که با خودم عهد کرده م فقط چراغ خاموش به مشق و درست نظارت کنم. بعد از چندی پدر با لبخند برگشته میگه میدونی چه جوری داشت مینوشت, میگم نه, (میدونستم مشق لوحه نویسیت تمرین از بالا به پایین نوشتن این علامته | ) میگه یه خط بلند از بالا تا پایین دفتر میکشه و بعد ما بین خطوط رو پاک میکنه! دیروز همه ش فکر میکردم اولویت من برای آموزش تو اینه که همیشه راه دومی هم هست, و دیشب تو داشتی بهم ثابت میکردی خودت میدونی ممکنه راه دیگه ای هم باشه. امروز دعا میکنم این توانایی تو رو سرکوب نکنن. بهت انگ تقلب نزنن یا توی چارچوب الگوهای از پیش تعیین شده ی صد در صدی خفه ش نکنن....
6 مهر 1395