نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

مدرسه ی طبیعت بابامسعود کرمان

اینقدر ننوشته م که دیگه یادم نمیاد چی بود چی شد. آبانِ بسیار پرمشغله ای رو پشت سر گذاشتیم که با پیام زیبای معلم عزیزت که درست ۴ هفته پیش زیر مشقت نوشته بود "من تو را با همه ی مهر به آبان دادم." متبرک شد. آبانی که جمعه های زیبای مدرسه ی طبیعتی رو به ارمغان آورد. آبانی که آغاز آزمایشی اولین مدرسه ی طبیعت شهرمون کرمان بود، اونم با همت و پشتکار بابا حامد و لطف و حمایت و همدلی خانواده ی بهاری خاله بهار. باورم نمیشه ما هم تونستیم شاخه ای باشیم که به درخت جوان و رو به بالندگی مدارس طبیعت ایران پیوند میخوره تا هر چه بیشتر و بهتر ثمر دادنش رو نوید بده. " مدرسه ی طبیعت بابا مسعود" آروم آروم باغ دلگشای همه ی بچه های دلتنگ کرمونی ای ...
29 آبان 1396

باز جوید روزگار وصل خویش

اول صبحی با خوندن این پیام از یه دوست مهندس نقشه بردار نازنین توی گروه دوستان هم دانشگاهی خودم به فکر فرو رفتم: "به نظرتون کدوم قسمت از راه رو اشتباه رفتیم که مانیکور هر انگشت سی هزار تومان دستمزدشه، ولی محاسبات و طراحی سازه فلزی ساختمون متری پنج هزارتومان؟ !😐" براش جواب نوشتم: "عزیزم راه تو درست درسته، اونا راهشون رو اشتباه رفته ن" برام نوشت: "... نگران جامعه و آینده ی بچه هامونم". و باز بیشتر فکرم درگیر شد. چقدر ارزشهای جامعه ی ما تغییر کرده، چقدر بجای هر چه بیشتر پرداختن به چیزایی که یه زیبایی واقعی و تموم نشدنی بوجود میارن گرفتار زیبایی های ظاهر شدیم. گفت و گو نداره که زیبایی و آراستگی ظاهر هم مثل همه ...
24 مهر 1396

گهی پشت به زین

دیروز خانوم معلم عزیزتون با ابتکار قشنگش توی تکلیف شبتون چنان غافلگیرتون کرد که به گفته ی خودت جیغ شادمانی همه تون تا اون سر مدرسه رفته. دیکته شبانگاهی رو که هر شب باید بهتون می گفتیم رو از شما خواسته بود که به ما بگین و ما مادرا دیکته بنویسیم. وقتی از سر کار برگشتم خدا رو شکر داداشا خواب بودن و با ذوق برام گفتی و منم لباسم رو نصفه نیمه در آورده نشستم به نوشتن. حس خوبی داشت، خصوصاً که توی دفتر فنری قشنگت با اون مداد نرم و روان خیلی حس خوش خطی بهم دست داده بود. البته سعی می گردم سرعتم رو خیلی زیاد نکنم که تو حس نزدیکی بیشتری بهم داشته باشی و فقط گاهی از ترس بیدار شدن بچه ها و نصفه نیمه موندن کار تخته گاز می نوشتم. املای من رو چک کردی و چند تا...
19 مهر 1396

کودکیات جاودان

روز جهانی "کودک" مبارکت باشه دلبندم! جهانی از دم روح پرور شما سبز و آرام. امروز باید بیشتر مراقب خودم و رفتارم در قبال شما باشم. فقط تبریک کافی نیست. توجه مهم تره. توی تعطیلاتی که گذشت یه بعدازظهری رو رفتیم تپه های اطراف که به قول خودت کوهنوردی و در واقع طبیعت گردی کنین. بساط نقاشیت رو هم ورداشتی از منظره نقاشی کنی. چنان با جدیت سر صخره نشستی و مداد و دفتر آوردی بیرون و مشغول شدی که آدم هوس می کرد خودشم دست به قلم شه. این اون منظره ایه که از ما تصویر کردی در دامن طبیعت. من و تو روی صخره ها، مزدا مشغول خاک بازی و بابا و اهورام اون دور دورا روی تپه ها: حس کردم برای روز جهانی تو این بهترین تصویریه که میتون...
16 مهر 1396

چالش مهر

ایام تعطیل تابستون و کمک باباحامد توی رتق و فتق امور بچه داری و خانه داری ثبات خاصی رو به زندگیمون آورده بود و با اینکه محدوده ی حضورمون به محل کار (تنها برای من)، خونه و خونه ی مامان بزرگی محدود میشد و فعالیت های روزمره ی شماها هم به درگیری های خواهر برادرانه، تماشای تلویزیون و البته گاهی هم بازی و تفریح، ایام آروم و خوبی بود و همین حس خوب و آرامشی که داشتم وقتی یاد اول مهر و تغییر وضعیتها می افتادم نگرانم می کرد. اینکه با شروع مدرسه ی بابا و مدرسه ی تو و مهد اهورا و سر کار رفتن من تکلیف مزدا کوچولو چی میشه؛ اینکه مشق نوشتنای شبانه ی تو و اضافه شدن کشف و مکاشفات مزدا به مداخله های اهورا و دستکاری و دست یازی دو نفره شون به دفتر و کتاب و قلم ...
14 مهر 1396

امان از برچسب

میخوام اعتراف کنم دخترکم، اعتراف کنم که علیرغم اونهمه کتابی که خونده م و مقاله های ریز و درشتی که اینور اونور کاویده م و مطالعه کرده م، به این یه اصل مهم تربیتی عمل نکرده م که هیچ کاملاً برعکس عمل کرده م و به زشت ترین شکلی گند زده م به فرزندپروری م. اینکه به تو یه برچسب گُنده ی "س.خ" زده م (اسم فردی هست از دوستانت که صحیح نیست کامل بگمش) و هر رفتاری که میکنی یا هر حرفی که میزنی حالت چهره و طرز حرف زدن اون برام تداعی میشه و چقدر کودکانه و نابخردانه برای تو هم بلند عنوانش میکنم: "اوه اوه س. خ." و تو جوش میاری و برای اینکه ثابت کنی همونی، چار تا رفتار زشت دیگه هم از خودت بروز میدی و من تازه میفهمم که ای دل غافل، بازم اشتباه ...
27 شهريور 1396

ما هیچ، ما فرزندان

این پست از درد دلهای مادرانه ی منه برای تو نیروانا، حکایت دیروزی که خاطره شد، به یاد پر خاطره ترین حادثه ی همچو دیروز روزی، که نیمه ی پیدا شده ی من، روایت مکمل من، بابا حامد عزیز تولد یافت! و اما حکایت دیروز... یه همچین مامان بچه ذلیلی ام من!  فکر کن بیش از یه ماه منتظر باشی که یه جشن عروسی خیلی ویژه بری که توش یگانه دوست همکارت رو که بازنشسته شده و از کشورم رفته بعد از سه سال و اندی ببینی. خیلی سفارشی از هم از طرف عروس و هم داماد دعوت شده باشی و خودتو وعده داده باشی که یه شب پرخاطره با دوستت رقم بزنی؛ اما درست ظهر همون روزی که قراره بری عروسی و توی آرایشگاه نشستی - که بعد از عمری به سر و صورتت صفایی بدی که خیلی هم مامان گرفتاری ...
3 شهريور 1396

هر انسانی کتابی ست چشم براه خواننده اش

بعد از مدتها، دیشب تونستیم قبل از خواب با هم یه کمی گپ بزنیم. مزدا بطرز معجزه آسایی قبل از همه به خواب رفت و اهورا هم که قصه ی شنگول و منگول رو از تو شنیده بود و قصه ی آفتابگردونِ عاشقِ خورشید رو از من و جیش قبل از خوابش رو هم همزمان با تکرار واژه ی جدید آفتابگردون بجا آورده بود زود خوابش برد. در حالیکه دستامون همدیگه رو بغل کرده بودن برام از هیجانت برای بازشدن دوباره ی مدرسه ها و رفتن به مدرسه ی جدید گفتی. از اینکه مهرآیین قبلی رو فقط بخاطر اینکه هر روز بتونی خاله شهلا رو ببینی انتخاب کرده بودی و حالا حس میکنی معیارهای دیگه ای هم برای انتخاب مدرسه هست. از اینکه توی بازدیدی که پارسال از مدرسه ی جدیدت داشتیم و درِ یه کلاس باز بوده، دیدی که می...
9 مرداد 1396

درّ و طلا و گوهر

خودخواهی ست آرزو کنم ادامه ی من باشی دخترکم. خودت باش در اوج نیروانایی خودت. روزت مبارک عزیزدلم، دختر نازنینم! ممنونم نی نی وبلاگ عزیز برای هدیه ی این پنل خاص موبایل در این روز پر از شادمانگی. تو بهترینی نی نی وبلااااااگ! ...
3 مرداد 1396