مرغ سحر
ساعت 4:07 بامداد (به وقت موبایل من) صدای غلت زدنت توی تخت میاد. یه بار بلند میگی مامان و من میگم جانم. بعد سکوت میکنی، دلم میخواد بمونم ببینم چی میخواستی ولی باید برم، الاناست که سرویس برسه. با یه دنیا آرزوی خوش غیاباً باهات خداحافظی میکنم و در واحد بسته. به تکرار هر روزه ی مراسمِ این روزا میرسم طبقه ی همکف و لابی و حیاط و پشت در ساختمان و گوش به زنگ تا صدای اتوبوس رو بشنوم و بپرم بیرون پاورچین پاورچین برم تا سر کوچه... که یهو صدای تو توی کل کوچه طنین انداز میشه، محکم و رسا : " آب " خیلی جا میخورم، انگار که بیخ گوش خودم میگی آب. شک میکنم خودتی یا نه که دوباره باز محکم امر میکنی : " آب ". خدا خدا میکنم باباحامد زود بیدار بشه...