نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

مرغ سحر

ساعت 4:07 بامداد (به وقت موبایل من) صدای غلت زدنت توی تخت میاد. یه بار بلند میگی مامان و من میگم جانم. بعد سکوت میکنی، دلم میخواد بمونم ببینم چی میخواستی ولی باید برم، الاناست که سرویس برسه. با یه دنیا آرزوی خوش غیاباً باهات خداحافظی میکنم و در واحد بسته. به تکرار هر روزه ی مراسمِ این روزا میرسم طبقه ی همکف و لابی و حیاط و پشت در ساختمان و گوش به زنگ تا صدای اتوبوس رو بشنوم و بپرم بیرون پاورچین پاورچین برم تا سر کوچه... که یهو صدای تو توی کل کوچه طنین انداز میشه، محکم و رسا : " آب " خیلی جا میخورم، انگار که بیخ گوش خودم میگی آب. شک میکنم خودتی یا نه که دوباره باز محکم امر میکنی : " آب ". خدا خدا میکنم باباحامد زود بیدار بشه...
9 مرداد 1392

اولین سین رِ میم

این هفته هر بار که از سر کار بر می گشتم خونه (البته روزایی که سر کار بودم) آرزوم این بود که سرحال و شاد و خندان ببینمت ولی نبودی. بی حال، بی رمق، تبدار، با صورت بی رنگ و دست و پاهایی که دیگه انگشتاشون زرد شده بودن. دیروز عصر دیگه نتونستم طاقت بیارم. وحشت کرده بودم که بدنت کم آب شده. اینه که به هر سختی ای بود بود بابایی رو از فوتبال کندم و رفتیم بهداری و اونجام خانوم دکتر کشیک رو از پای فوتبال کشوندم توی مطب و پشت میزش. برگه ی آزمایشا رو بهش نشون دادم و اونم تأیید کرد عاملش میکروبیه. توصیه ی پزشک دیروز که نوشته بود اگه وضعیتش بهتر نشد بستری بشه رو هم نشونش دادم. آنتی بیوتیکت رو عوض کرد و سرم نوشت و رفتیم که یه تجربه ی جدید و نه چندان خوشایند...
29 خرداد 1392
16084 0 38 ادامه مطلب

واژه پرداز نیروانایی

الان از حموم میاییم. داشتم برات آواز میخوندم : این حقم نیست  اینهمه تنهایی وقتی تو اینجایی وقتی میبینی بریدَََم ... دیدم توجهت جلب شد ولی چیزی نگفتی. بعدشم یه چن تا آواز و آهنگ دیگه خوندم آب بازی تموم. موقع پوشیدن حوله رسید. داشتم حوله ت رو ورمیداشتم که کف دستت رو بحالت عمودی گذاشتی روی فرق سرت و همینجور کشیدی روی صورتت و ادامه دادی پایین و پرسیدی "مامان اینجوری برید؟" گیج و مبهوت پرسیدم "چی؟؟؟" و تکرار کردی "آقاهه اینجوری خودشو برید؟" و من انگار تازه علامت سؤال ذهنم رنگ باخته باشه از خنده منفجر شدم و گفتم "نه قربونت برم، اون دل بریدنه یعنی جدا شدن، تنها موندن" و تو طبق معمول چشات برق زد. خوشحال شدی و شعر ر...
21 خرداد 1392

نقطه ی عطف

ظهر داشتم آماده میشدم برگردم اداره، تو هم با هیجان میخواستی لباس گرم بپوشی و بزنی بیرون به دوچرخه سواری. خیز گرفتم سمت لباسام که تو هم از یه ور دیگه ی اتاق دویدی سمت بابایی که لباست رو بدی بهش بپوشدت. یه لحظه پای من جلوی پات اومد و تو هم پخش زمین شدی و سرت خورد به پایه ی میز.  شوکه شدی و زدی به گریه، مام دستپاچه که چرا یهویی اینجوری شد! یه لحظه یه جرقه خورد به ذهنم که این مشکل رو به یه فرصت تبدیل کنم. در اومدم که: "دیدی مامان میگفتی چراغ قرمز و سبز برای چیه، به چه درد میخوره؟ حالا فهمیدی چرا؟ بخاطر اینه که ماشینا به هم نخورن، مثِ الانِ ما. صبر کنن هر وقت نوبتشون شد و چراغ سبز شد برن تا با ماشینای دیگه تصادف نکنن." بابای...
7 خرداد 1392

جور دیگر باید دید

تشنه ت بود، پای تلویزیون لمیده بودی و نمی خواستی ازش دل بکنی. یه چند باری از من و بابایی خواستی بریم برات آب بیاریم، اما ما قصدمون این بود که یاد بگیری خودت از پس کارایی که بلدی برآیی، پس هی در جوابت گفتیم خودت برو دختر، تو میتونی ... و بالاخره ما و تشنگی پیروز شدیم و تصمیم گرفتی خودت بری آب بخوری. ازمون پرسیدی "شمام آب میخوایین براتون بیارم؟" سرمست از این گذشت و سخاوت و منطق و حرف شنَویت، بهت "بله با کمال میل" ی گفتیم و چندی نگذشت که دو تا فنجون به دو دست، بسیار شاکی برگشتی، اینو گفتی و ما رو منفجر کردی: "اینا که سرشون بسته ست!!!؟؟؟" فنجونایی که برداشته بودی مال یه سِت چای خوری بود که برای دفتر بابایی چند سال پیش گرفته بودیم و حالا...
31 ارديبهشت 1392
12838 0 21 ادامه مطلب

حال و هوا

سیا باهار، شو ببارُ روز ببار.   معنی واقعیِ این شعر فولکلور رو حالا به تمامی میفهمم.  سه روزه حس میکنیم در خطه ی باصفای شمال کشور زندگی میکنیم، با حسی سرشار از ابر و بارون و مه و تگرگ و برف! وای خدای من، همه ی حواست رو درگیر میکنه و بیشتر از همه بوی صمغ درختای سرو و کاج که با بارش بارون درمیامیزه هوش از سرت میبره. اینجا بهشت است، صدای ما را از اوج ابرها میشنوید! میگی مامان من بارون دوس ندارم، برف دوس دارم و شاید بخاطر دل تو بود که دیروز عصر هجدهم فروردین بارش یه لایه ی سفید برف ما رو برد به حال و هوای زمستون. از برف بازی هم به ور رفتن با یه گوله برفی که بابا برات از حیاط بیاره قانعی. از بس تی تیش بارِت اُوردم و میت...
19 فروردين 1392
20511 0 38 ادامه مطلب

باورِ رنگیِ باروری

روایت تصویری دومین معجزه ای که دیشب تو خونه مون رخ داد؛ در امر تجهیز سفره ی هفت سین به یه نماد خیلی خوشگل دیگه که عاشقشم. عاشقشم چون با دستای ظریف تو رنگ میگیره و زیبا میشه. این تخم مرغای سفالی رنگین، نقش دل پاک تو رو روی خودشون دارن، از این جهت اصل اصلن.  اما باور باروری رو با تخم مرغای سفید یکرنگی که توی سفره میذاریم اصالت می بخشیم تا  هیچوقت به کپی ها ایمان نیاریم و اعتماد نکنیم.  به یاری ایزد توانا، بالنده ی من!   روایت تصویری دومین معجزه ای که دیشب تو خونه مون رخ داد؛ در امر تجهیز سفره ی هفت سین به یه نماد خیلی خوشگل دیگه که عاشقشم. عاشقشم چون با دستای ظریف تو رنگ میگیره و زیبا میشه. این تخم مرغهای سفالی رنگی...
28 اسفند 1391

تا سبز شوی، ساقه کنی، ریشه دوانی

وقتی آدم یه سر داشته باشه و هزار سودا، هیچ بعید نیست که مجبور باشه همیشه به دقیقه ی نودی امیدوار باشه که قراره توش معجزه رخ بده. این معجزه دیشب رخ داد و بالاخره موفق شدیم قدوم خانوم بهار رو برای هفت سین خونه مون سبز کنیم. که صدالبته قراره هفت سینی باشه بدون حضور ما کنارش در لحظه ی بوسیدن زمین و بهار. خدا پدر تکنولوژی رو بیامرزه که در امر سبز کردن سبزه ی عید هم به کمکمون اومد تا حتی شده بصورت MP3 به این سنت دیرینه احترام بذاریم. سبزانگشتی من! بهار خونه مون تویی. همیشه باش. وقتی آدم یه سر داشته باشه و هزار سودا، هیچ بعید نیست که مجبور باشه همیشه به دقیقه ی نودی امیدوار باشه که قراره توش معجزه رخ بده. این معجزه دیشب رخ داد و بالا...
28 اسفند 1391