نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

... مانده تا باز شود اینهمه نیلوفر وارونه ی چتر

جمعه ای که گذشت دراومدی که: مامان امروز هشتمه و من که در جریان آموزش روزای هفته تون بودم گفتم: نه مامان هفته هفت روزه، امروزم جمعه ست و روز هفتمه. گفتی : نه مامان ما داریم میشمریم. 1، 2 ، ...، 8 داریم روزا رو میشمریم تا عید بشه! و تازه اونوقت بود که فهمیدم داری روزای ماه رو میشماری. جالب این بود که روزی رو هم که مهد نرفته بودی شمرده بودی ولی چون خیلی بهت خوش گذشته بود پنجشنبه و جمعه رو یه روز دریافته بودی و به جای نهم، هشتم شده بود. خیلی بامزه ست تعبیری که از زمان داری و واژه های دیروز و امروز و فردا و یه روزی.  آبان ماه بود که با خانوم مربیتون صحبت میکردم و اون میگفت توی این سن فقط روز و شب رو تمیز ...
13 اسفند 1392

نمونه ای از خروار

بعد از حدود هشت ماه، خاله جمیله و آریا رو که از سرچشمه اومده بودن کرمان می دیدیم. هر دومون از اینکه می دیدیم بچه هامون توی این مدت چقدر بزرگ شدن هیجان زده شده بودیم.  خاله جمیله: اصلاً فکر نمی کردم نیروانا اینقدر تغییر کرده باشه. نیروانا: خاله ولی من همه ش توی آینه خودمو نگاه میکنم، هیچ تغییری نکرده م.     ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- سیر تحول "می خواهم چکاره شوم" نیروانایی تا این زمان: دکتر بدن > آشپز > گلفروش > نقاش ! یه روز بعد از اینکه نقاشیت تموم شد مداد رنگیاتو گرفتی دستت...
26 بهمن 1392
22289 0 11 ادامه مطلب

لذت نقاشی، لذت آفرینش

هیچی برای من این روزا بیشتر از زل زدن به انگشتای کوچیکت که مث یه تردست، به آنی زیباترین نقش ها رو تو زمینه ی برفی کاغذ میشونه لذتبخش نیست، ببین خودت که خالقشونی چه احسنت احسنتی که به خودت نمیگی. منو میشونی که نقاشی کشیدنت رو ببینم یا دو تا صفحه کاغذ میذاری تا همزمان نقش آفرینی کنیم. هر جا میریم دفتر نقاشی و پاستل روغنی و مدادرنگیاتم باهامونه یا اگه یادمون رفته باشه قلم و کاغذی از میزبان عزیزمون می گیریم و تو شروع میکنی به طرح زدن. دفتر نقاشیت پُره از نقاشیای رنگ به رنگ خودت و عزیزانی که ازشون خواستی تا برات یادگاری بکشن. لذتبخش تر از اون، حرفاییه که حین نقاشی یا بعدش برام میگی که این یکی دو تاش رو یادداشت کردم بمونه برات: یه بار همی...
20 بهمن 1392
12424 0 18 ادامه مطلب

هُماروز زایش آتش

بر آمد به سنگ گران سنگ خرد          هم آن و هم این سنگ گردید خرد فروغی پدید آمد از هر دو سنگ           دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ جهـاندار پیش جهان آفرین              نیایش همی کرد و خواند آفرین که اورا فروغی چنین هدیه داد              همین آتش آن گاه قبله نهاد یکی جشن کرد آنشـب و باده خورد              سده نام آن جشن فرخنده کرد واسه سده ی امسال کلی تو ذهنمون ایده چیدیم ولی هیچکدومش به طرح و اجرا نرسید. دوستای گلی هم که انتظار دی...
11 بهمن 1392

جشن تولد خورشید

از همون روزای اول آذر زمزمه های شب یلدات میومد؛ تمرین شعر میکردین و منم توی دلم چراغون بود. دیروز صبح جشن یلداتون برگزار شد. شادم از آن که آیین های کهن رو فرابگیری و پاس بداری دختر سرزمین زیبایم ایران، سرزمین جشن ها و شادمانگی های پی در پی. یلدات باشکوه و به پیشوازِ بغل بغل خورشید، گیس گلابتون من! شب یلدا اومده، ننه سرما اومد ریز و ریز برف میباره امشب از آسمون انار و هندونه، آجیل و شیرینی دور کرسی میشینیم خوشحال و خندون ...
30 آذر 1392
15724 0 22 ادامه مطلب

رو به مهر

انگار این آخرِ تابستونِ تو گره خورده به اسباب کشی و جابجایی. هفته ی پیش اومدیم سرچشمه تا اونهمه ریز و درشتِ اسباب جامونده رو -که هنوزم نمیدونم باید کجا جاشون بدیم - بار بزنیم و منزل مسکونی رو تحویل بدیم. چند روزی که پیش خاله زینب بودیم برامون کلی خاطره شد و برای تو و آناهیتا و عسل هم لحظه های خاطره انگیزی بودن آخرین لحظات زندگی در سرچشمه. ممنونم از روی گشاده و دل مهربون زینب عزیزم که توی شرایط سخت همراهمون بود؛ هر چند همه ی دوستای عزیزم مدام یادآوریم میکردن که هستن و آماده ی همه جور همکاری ولی خب دوستی تو و آناهیتا و دلتنگیای جفتتون برای هم باعث شده بود این مدت مزاحم اونا باشیم. با هیشکی خداحافظی نکردیم، حس غمگینی داره که نمیخوام فعلاً ...
2 مهر 1392

شیرین شیرینم

دیروز توی ماشین با هم سایه بازی کردیم. من روباه بودم و تو سگ. از شکار، دست خالی برمیگشتم و میومدم خونه تون، تو بهم گوشت میدادی. میخوردم و میخوابیدم و دوباره از اول... شب خونه ی مامان بزرگی خواستی بازم نمایش بازی کنیم و اینبار دیگه لازم نبود سایه ای باشه. قدرت تجسم فوق العاده ت نیازی بهش احساس نمیکرد. همون شکلی با انگشتای دست، فیگور سگ و روباه درآوردیم و تکرار نمایش. که بعد یهو یه دیالوگ جدید هم بهش اضافه شد که منو از خنده منفجر کرد. بذار برات بنویسم ببین الان چه حالی میشی با این خوشمزگیهای بچه گیت شِکرجان! : [سگ رو به روباه] برو نمایشگاه سگ ها ببین یه آقا سگی پیدا میکنی بهش بگو بیا بریم پیش خانوم سگه. بیارش برای من!!! ----------...
9 شهريور 1392