نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت اول

به توصيه ي خانوم روانشناس در پست مرتبط قبل، بعد از گذروندن مراسم ميزباني از مهموناي عزيزمون از شمال و تهران و اتمام تعطيلات عيد فطر، دوباره به پروژه ي مهد برگشتيم. و اينبار با مهدكودكِ شماره 2.   روز اول - شنبه:  از اداره كه برگشتم خونه، طبق معمول تازه بيدار شده بودي و با مادرجون و باباجان (مامان و باباي بابايي از مشهد) توي حياط مشغول بازي بودي. بهت گفتم " نيروانا امروز قراره بري مهدكودك و يه مهدكودك جديد، تا ببيني اين مهد رو دوست داري يا قبلي رو و خودت انتخاب كني." طبق معمول كه در موقعيتهاي تازه ي اين مدلي، سازگاري نشون ميدي گفتي" مهدِ جديد؟ خب، باش" و بعد از خوردن ناهار و پوشيدن لباس آماده شديم كه بريم. تازه اونموقع ب...
6 شهريور 1391

پي نوشت ِ روزشمار مهد

با خانوم روانشناسمون تماس گرفتم و عينِ متنِ روزشمار مهد رو بهش دادم و اونم در نهايت مهربوني و لطف، چندبار خوند و بهم زنگ زد و اينا رو گفت: اگه نميشناختمتون يه انتقاد و دعواي حسابي باهاتون ميكردم با اين رفتارهايي كه بروز دادين. اول خودت و حامد به اين نتيجه برسين كه اين تنها راه ممكنه كه در پيش دارين:  فرستادن نيروانا به مهد  و خودتون با اين مسئله كنار بيايين. شما با آگاهي كامل از نقصانهاي مهد توي اين محيط بايد تمام تمركزتون روي اين باشه كه :  داريم تلاش مي كنيم تأثير رفتارهاي بَدِ مهد رو كم كنيم. دوم نيروانا الان گيجه و چون از دنياي كوچيك و محدودِ خودش پا به دنياي بزرگتري با تنوع رفتار بچه ها و مربيا گذاشته مدام...
25 مرداد 1391

روزشمار مهد

روزشمار اين هفته مهدت رو مينويسم به ريزِ مطالب، چون برام خيلي مهم و حساسه و ميخوام با يادآوري جزء به جزء خاطراتش نتيجه گيري كنم.   شنبه : فقط عصر رفتي مهد و اتفاق خاصي نيفتاد. عصر هم آناهيتا و مامانِ عزيزش اومدن خونمون و كلي با هم بازي و البته كشمكش داشتين. يكشنبه : خاله ق حدود يازده و نيم زنگ زد كه "نيروانا مامانش رو ميخواد، زنگ زدم باهات صحبت كنه". منم به خاله گفتم "بهش بگين من تا 12 نميتونم بيام" و گفت كه "آره گفتمش حالا ميخواد باهات صحبت كنه تا وقتي ميايي". ولي هر كار كرد نيومدي گوشي رو بگيري باهام صحبت كني. خاله ق يه چيز ديگه هم گفت كه خيلي منو ناراحت كرد و اون اينكه " غذاش رو نميخورد. خاله ل بهش گفته اگه غذاتو نخوري ...
25 مرداد 1391

گزينه ي چندم ؟

از وقتي هنوز دنيا نيومده بودي همه ش نگران نحوه ي رشد و تربيتت بودم. همه ش كتاب و سي دي روانشناسي و جستجوي مقاله در سايت هاي مختلف و ... . میدونی دغدغه ي من براي پرورش روحت خيلي خيلي بيشتر از پرورش جسمته. اينكه در كوچيكترين رفتاري كه باهات ميشه اثري بزرگ و ماندني در روح پاكت گذاشته ميشه رو با تمام وجود باور دارم و همه ي همتم اينه كه نذارم اينقدر لكه هاي خاكستري، روح سفيدت رو بگيره كه يادم بره و يادت بره اين لوح روزي سفيدِ سفيد بوده. نميتونم بگم كاملاً سفيد گذاشتمش چون خودم خطاهاي خودم رو ميدونم و اينكه به حكم انسان بودن نميتونم بدون اشتباه بوده باشم.  وقتی دنیا اومدی تمام وقت در خدمتت بودم. از بیخوابی های شبانه تا خونه نشینی های روزا...
3 مرداد 1391

واكنش نيروانايي به اولين درس موسيقي

براي اينكه اولين قدم در كشف استعداد نوازندگيت رو برداريم وقتي بابايي فهميد كلاس بِلز (Xylophone) در شهرمون براي خردسالان برپا شده، چون با استادش دوست بود تصميم گرفت ببردت ببينه چي پيش مياد و چه عكس العملي نشون ميدي. و حالا روايت كلاس از زبان بابايي: استاد ايشاني [با خنده و روي خوش و كلي انرژي]: نيروانا ميخواهي بلز ياد بگيري؟ نيروانا [با قاطعيت]: نع! استاد ايشاني [در حاليكه سعي ميكنه اين واكنش رو طبيعي تلقي كنه به رنگ سبز اشاره ميكنه]: عزيزم اين چه رنگيه؟ نيروانا [با همون چموشي كه وقت جواب دادن به سؤالاتي كه جوابش رو ميدونه و ميخواد طفره بره و در واقع يه جوري خودش رو به خُليت ميزنه] : آآآآآبي اون روز تنه...
19 تير 1391