نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

سه تار نوازي در دستگاه نيروانايي

يه سه تار خوشگل هست كه كاسه ش نيمه ي يه كدو حلواييه! اونموقع كه من و بابا هنوز ازدواج نكرده بوديم يه بار به اتفاق عمه و عمو  كه رفتيم كارگاه سازسازيِ استادش، روانشاد صادق هورزاد، يهويي اين سه تار رو بهم هديه داد. خيلي هيجان زده شده بودم و هي تشكر ميكردم. بابايي هم باورش نميشد كه استادش اون سه تارِ منحصر بفرد رو به من هديه بده. منم توي عوالم عشق و عاشقي و اين هديه ي قشنگ انگار توي آسمونا بودم. بعد از ازدواجمون جزو دكوراسيون خاص منزل بود تا اينكه يه بار نميدونم چي شد از روي ميز افتاد و كاسه ي ظريفش شكست. بعد به كارگاه بابايي منتقل شد و سالها در كنار پروژه هاي ناتمام بابا مشغول نوشِ جان كردن غبار زمان بود،‌ اينقدر كه به فراموشي ...
3 مهر 1391

ستاد امر به معروف و نهي از منكر خاندانِ ما

خاك تو سرم بَده خدا مرگم بده بَده،‌ بايد بگن واي خداي من!‌ يا اي داد بيداد! مردكه بده، بايد بگن آقاهه احمگ (احمق)  بَده ديوونه بَده مسخره بَده   خاك تو سرم بَده   بيچاره بَده،‌ بدبخت بَده، بايد بگن طفلكي! جيغ زدن بَده گريه بَده هول دادن بَده ... يه روزي خودمون همه ي اينا رو برات گفتيم و كتاب اخلاقياتت رو بنانهاديم و حالا تا به رسم عادي هميشگي ناخواسته بكارشون ميبريم يا انجامشون ميديم با تلنگر تو روبرو ميشيم. پاينده باد كتاب اخلاقيات نيروانا، پاينده باد ستاد امر به معروف و نهي از منكرش كه عجيب كاركرد داره و صد البته همه در برخورد ...
6 مرداد 1391

وقتی کوچولو بودم ...

وقتی میخواستم پروژه ی آموزش دستشویی رفتنت رو شروع کنم خیلی نگران بودم که پیشرفتت چه جوری میشه و چند روزه این پروژه ی سخت و حساس رو طی میکنیم. از بس همه بهم میگفتن دخترت خیلی باهوشه و زود یاد میگیره، خیلی ازت توقع کرده بودم. کلی هم چیز میز خونده بودم و با مطالعات فراوان و به زعم خودم با دیدِ گشاده، پروژه رو استارت زدیم (ببخشین خیلی وقتا نمیشه فارسی رو پاس داشت و جان کلام رو هم رسوند، مهم اینه که از همه ی ابزار و واژگانی که دمِ دستته و برای مخاطبت هم قابل فهمه به بهترین شکلی استفاده کنی. من ارتباط رو اینجوری پاس میدارم، به هر زبانی که باشه و تعصبی هم روی هیچی ندارم). تاریخش 18 خرداد بود، يه پنجشنبه ي عزيز. موقعيت زماني يه تعطيل دو روزه ي آخر ...
26 تير 1391

حكيمِ سخن، آفرين

  به چشمم شاملو ميايي ولي فراتر از اوني، شايدم چون نيرواناي مني روت تعصب دارم. جسارت شاملو رو داري و احساس سهراب. مشق ميكني عشقم! اين روزا همه ش يا در حال سخنوري هستي يا ترانه ميخوني يا شعر و اونم شعرهاي ساخت خودت رو. شگفت انگيزه كه واژه هاي شعرها يا عبارات رو عوض ميكني و جاش هر واژه دلت خواست ميذاري و يه شعر جديد ازش درمياد. اينم نمونه ش: قصه ي ما به كفشدوزك رسيد كفشدوزك به خونه ش نرسيد براي اديب دو سال و نيمه ي من قدم بلنديه به سمت قله، نه!؟ يادم مياد اولين شعرم رو حدوداي 10 سالگي گفتم. برات يادگاري ميذارم: رفتم به جايي جايي دورِ دور در زيرِ زمين، جايي پر از مور مورهاي كوچيك اينور و ا...
3 تير 1391

قد میکشی به روی سینه ی من، مادرت زمین

چند وقتيه از پيشرفت هاي خارق العاده ت ننوشتم. كارايي كه ميكني و حرفايي كه چشمامونو از شدت تعجب گرد و قلمبه ميكنه. اصطلاحات بامزه اي كه نميدونيم از كجا چاقيدي (به گويش كرمان به معني در ربودن چيزي، مثلاً توپ رو تو هوا چاقيدن). قر و عشوه هاي وقت صحبت كردن و زبان بدنت كه عجيب شيرينه و با شيرين زبونيات كاملاً همخوني داره. چسبيدنات به من و عشقولانه هاي مادر و دختري و چه بسا بيشتر از اون پدر و دختري. ماشين برقي سواري و تبحرت تو گازدادن و تعويض دنده و چرخوندن فرمون. سوار اسب چوبيت پيتيكو كردن و جيغ و هوراهاي شاد بچه گانه. بپر بپرهاي جفت پا و دستا تو هوا بالا هنگام سر خوردن از سرسره. نصايح مادرانه به عروسكات و شركت دادنشون تو سرسره بازي و بپر بپر با...
21 فروردين 1391

ميكلانژ كوچك

پيشرفتهاي تو در زمينه ساخت مجسمه هاي خميري شايان توجهه . خيار درست كردي!!! و با چه ذوقي اومدي و بهم نشون دادي. منم كه خدا ميدونه فقط چقدر ذوق كردم. حدود يك ماهي هست كه خميربازي ميكني و تو اين مدت هي از ما خواستي بشينيم كنارت و باهات شكل درست كنيم. ما هم هي اين چي اون چي درست ميكرديم و تو لذت ميبردي. خودت هم با اون انگشتاي كوچولوت هي تيكه هاي كوچولو از خمير مي كندي و مث ارزن ميريختي جلوت. ولي بالاخره تونستي بهش شكل بدي. آفرين پيكره تراش روح من!
5 بهمن 1390

برج ساز كوچك من

مكعبهاي رنگي كه پارسال برات خرديديم و تا مدتها سرگرميت اين بود كه بچينمشون رو هم و بزني زيرشون بعد از مدتها كه دوباره رفتي سراغشون، كاربرد جديدي پيدا كردن: اين بار روي هم ميچينشون. به قول خودت پشت بون درست ميكني و كِيف ميكني. ميدوني از چي ذوق كردم. اينكه عين برج ميسازيشون ميبريشون بالا و از همه مهمتر بعد از دو سه روز همرنگي رو تشخيص دادي و رنگهاي مثل هم رو روي هم سوار كردي و چند تا برج رنگي كنار هم درست كردي. خيلي ذوق كردم. انگار كه يه شهر رو با آسمونخراشهاش جلوم گذاشتي. دقيقاً همين حس بهم دست داد. برج و بارو بساز معمار لحظه هاي قشنگ زندگي! بساز و بر تارك همه شون نام و افتخار به ارمغان بيار. خدا قوت :* ...
5 بهمن 1390

هندسه يا ادبيات !؟

بالاخره يكي شكل ما رو فهميد خدا رو شكر. سر سفره ي شام خونه مامان بزرگي بوديم. من و تو و آقاجون سر سفره. يهو رو كردي به يك يك ما و انتصاب سمت كردي يا تشبيه كردي يا استعاره نميدونم وروجك: مامان بزرگي و آقاجون: دايره. من (ماماني): مثلث!!!
27 دی 1390