نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

جمع و مفرد

دیشب بعد از اینکه مهمونای عزیزمون آریا، خاله جمیله و عمو مرتضی رفتن، طبق معمول همه ی شبای دیگه، چراغ خونه مون هنوز روشن بود، با اینکه به ساعت صفر عاشقی رسیده بودیم. القصه، گیتارت رو که با آریای عشق گیتار، دم دست آورده بودینش به دست گرفتی و گفتی مامان من میزنم تو برقص و همین شد. عاشق اینم که برا خودت دلنگ دلنگ میزنی و یه عالمه کلمه پشت سر هم ردیف میکنی و مثلاً شعر میگی و آواز میخونی و من می رقصم. که اگه این لحظه زمان می ایستاد و میتونستم یادداشت کنم تا مدتها شاخ های روی سرم دندونه های شونه رو میشکست، بس که شعرایی که اینجوری از آب درمیاری شگفتی آورن! من پایکوبی میکردم و هر لحظه بر شعفمون افزوده میشد. بعد گیتار رو دادی دست من که مامان حالا تو ...
10 بهمن 1391

یه کشف تازه با تراشه های الماس

مرحله ی دوم تراشه های الماس رو خیلی خیلی تفریحانه باهات کار میکنم. شاید هفته میاد و میره و نمیرسم حتی یه کلمه بهت نشون بدم یا قبلیا رو که یاد گرفتی بپرسم. یه روز توی هفته ی پیش با خودم گفتم خب این کلمه ها رو میذارم جلوی چشمش تا ناخودآگاه ببینه و ذهنش بهش مشغول باشه. حالا یه چیز دیگه هم به ریخت و پاش خونه افزوده شد، شد. اینه که چند تا از کلمه ها رو چیده بودم روی میز. شب که من و تو نشسته بودیم و من انگار مشغول وبگردی بوده باشم، تو هم رفتی سراغ کلمه ها. دیدم که دو تا فلش کارت "قند" و "رفت" رو گرفتی دستت و هی بهشون نگاه میکنی، یه نگاه به این دستت، یه نگاه به اون دستت. و بعد انگار که کشف بزرگی کرده باشی اومدی سراغم و میگی: " مامان اینا م...
10 بهمن 1391

بپَر تا آسمونا اَبرَكم

هواي دريا داري. اينم دلمشغولي اين روزاته كه ميري روي چهارپايه ت و ميپري تو دريا و بعدم اداي شنا كردن درمياري. دخترم قهرمان پرشِ ارتفاعه، مگه نه!   پانوشت يك: اين مُدِ عكسبرداري ورزشيِ دوربينمون هم خيلي مالي نيست. فلاش توي اين وضعيت نميزنه كه هيچ خودشم صحنه رو تاريك ميكنه. و صدالبته كه سرعت ثبت لحظه هاش به سرعت پرش نيرواناي ما نميرسه. لرزش توي عكسا بخاطر همينه ها، يه وقت تصور نشه بخاطر لرزش دست من از هيجان اين لحظه ها بوده پانوشت دو: دوستان ببخشيد كه فضاي خونه مون اينقدر ناآراسته ست. بچه داريه ديگه  ...
18 دی 1391

بافنده ي كوچك رشته هاي خيال

از " نُخمُلي  " و "  مُشتُلي  " شروع شد.  شخصيتهاي خيالي اي كه گاهي دوستت بودن،‌ گاهي بچه ت بودن،‌ گاهي مقصر خرابكاريا و عامل شيطنتات، گاهي كسايي كه هر چي فرياد داري بر سرشون بكوبي! و گاهي كسايي كه خواسته هاي خودتت رو از زبون اونا بيان كني. خلاصه شخصيتهايي كاملاً زنده و حاضر. درست يادم نيست ولي گمون كنم سه ماهي از تولدشون ميگذره. اينقدر اين چن وقته درگير پروژه هاي گوناگون بودم كه نتونستم تولدشون رو زودتر اعلام كنم. بعد از يه مدتي سر و كله ي آقا گرگه و سگ و شير و ببر و پلنگ ظاهر شد. و از همه پررنگ تر آقا گرگه كه گاهي توي اتاق، آشپزخونه، دستشويي، يا  زير تخت، پشت در و ... قايم ميشد و نميذاشت به اون...
5 دی 1391

پرسشی رو به روشنی

از همین الان شروع شد، وقتی با هم داشتیم عکسهای وبلاگهای دوستان رو میدیدیم. با دیدن هر صحنه و موضوعی میپرسی: چرا؟ البته ظاهراً دو روزه که بابایی رو درگیر این پرسش کردی. لحظه ی تحول بزرگی توی زندگیته عزیزم. امیدوارم همیشه "چرا"هات پاسخ داده بشن. و دعا میکنم اونقدر آگاهی و روشن بینی داشته باشیم که پرسشهات رو سرکوب نکنیم، که بیاموزیمت به دنبال "زیرا"ها باشی، تا اونجا که حس کنی واقعاً رسیدی. تا نهایتِ نیروانا.  پا نوشت: عکس رو همین حین که داشتم این لحظه رو ثبت میکردم پسرخاله یاسر برام ایمیل کرد. بماند یادگار این لحظه و روز زیبا. ممنون پسرخاله  پی نوشت: همین الان داری از بابایی میپرسی: "بابا هوا تاریک شده؟" ...
25 مهر 1391

فييييين

هيشكي نميتونه بفهمه من چه لذتي دارم كه حالا ديگه خودت بلدي فين كني و وقتي دَماغ مبارك پر از پوخ ميشه ديگه دغدغه ي بيرون كشيدنشون به زور پوآر و تحمل گريه و ناراحتي و تقلات براي در رفتن از زيرِ دستمون رو نداريم. با واژه ي "پوآر" و اينكه چي هست هنگام خريد سيسموني آشنا شديم و فهميديم انواع مختلفي داره. ما يه نوع جوجوي بامزه ش رو برات انتخاب كرديم. از اينا كه دو تا لوله به يه مخزن داره و يكيش براي وصل به دماغ ني ني و ديگري براي گذاشته شدن در دهان مامان يا بابا و مكش براي تخليه ي مخاط دَماغه. وقتي ميخريديمش خدا رو شكر ميكرديم كه تكولوژي چنان پيشرفتي كرده كه ديگه نبايد نگران اين چيزا بود. چيزايي كه به ظاهر پيش پا افتاده است ولي من يك پست خاص ر...
25 مهر 1391

كلمه بازي با تراشه هاي الماس

به محض اينكه تبليغ پاپ آپ "تراشه هاي الماس" رو توي مديريت ني ني وبلاگ ديدم روش كليك كردم. دقيق يادم نيست كي بود، شايد اوايل سال.  وقتي به دنيا اومدي يه تبليغي رو توي برخي شبكه ها ميديدم با اين عنوان"Your baby can read" و هم من و هم حامد خيلي مشتاق دونستن چند و چونش بوديم. هنوز يك ماه نداشتي كه زنگ زديم به شماره تلفني كه توي تبليغات ارائه شده بود و خوشحال كه چون آموزش خوندنش از سه ماهگيه هنوز وقت خوبي داريم و دير نشده. يه شماره مربوط به اصفهان بود و مؤسسه اي كه وارد كننده ي اين پكيج بود. بابايي باهاشون صحبت كرد و به اين رسيديم كه اين پكيج انگليسيه. خيلي ناراحت شديم چون ترجيحمون اين بود كه اول زبان مادريت قوي بشه و بعد زبان دوم. اين ...
23 مهر 1391
16844 0 18 ادامه مطلب

ختم به خير

خيلي وقته از پيشرفتهات ننوشتم گلم،‌ از بس كه حواسم به مسائل اجتماعيت مشغول بوده،‌ ببخش. جفت پا پريدن رو چند وقته ياد گرفتي و شرمنده كه دقيق نميدونم كِي! از روي مبل جفت پا ميپري پايين و يه روز كه خونه ي آناهيتاي عزيزم بوديم اين كار ِ تو آناهيتاجون رو هم ترغيب به پريدن كرد. خيلي بازي بازيِ جالبي بود اون روز. يه چيزي بگم، الان رفتم پستهاي موضوع تكامل نيروانايي رو مرور كردم. دقيقاً 13 مهر پارسال يه پست برات نوشتم با عنوان "بپر، بپر" و چقدر جالب كه اونموقع جفت پا نميپريدي. خداي من درست يك سال گذشته از اون روز!!! باورش خيلي سخته، 365 سلام به خورشيد! پس بايد خيلي وقت باشه كه جفت پا هم ميپري و من فكر ميكنم همين ايامه!!! چه ق...
12 مهر 1391

پنج ِ وارونه

به شكل "قلب" علاقه ي خاصي داري. هميشه توجهت رو به خودش جلب ميكنه. نميدونم كدوم دل عاشقي اينو بهت ياد داده كه انگشتاي شست و سبابه ي دو دستت رو به هم ميچسبوني و ميگي " مامان، شكلِ قلب" . من ضعف ميكنم و بي اختيار ياد اين تيكه شعر ميافتم كه زمان دانشگاه روي مقواهاي بين برگه هاي كلاسورم نوشته بودم. پاسخ يه برادر بزرگتر به برادر كوچيكتره كه هي ازش ميپرسه چرا همه ش توي دفتر و كتاب و همه جا "پنج ِ وارونه" ميكشي و اون ميگه: بعدها وقتي كه بارش بي وقفه ي درد، سقف كوتاه دلت را خم كرد، بي گمان ميفهمي پنج ِ وارونه چه معنا دارد  به بهانه ي  ♥ مهر تولد نيايش عزيزم   كوچولوي نازنين دستات ...
5 مهر 1391
10060 0 25 ادامه مطلب