نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

میذاری همه ی عروسکاتو واسه ی ما

- مامانی من بزرگ شدم با کی عروسی کنم؟ - نمیدونم عزیزم، باید بزرگ بشی خودت انتخاب کنی، تصمیم بگیری. - من میخوام با ... عروسی کنم. ------------------------------------------------------------ - آقاجون من بزرگ شدم میخوام با ... عروسی کنم. - حالا این ... کی هست؟  - پسرِ ... - [کاملاً غیرتمندانه!] به به به، چشمم روشن! من باید حتماً این ... رو ببینم. ------------------------------------------------------------ - مامانی میشه ... بابای حنا باشه؟ - حنا کیه دخترم؟ - دخترم. - !!! ------------------------------------------------------------ شاید بخاطر شناختی که کم کم از خودت و جنسیت خودت دار...
29 مهر 1392

کیستی؟ شبیه چیستی؟

پیرو درگیر شدن ذهن جستجوگرت با جنس هر چیز که از پروژه ی اسباب بازیِ مهد سرچشمه گرفته، یه شب که از دوچرخه سواری برمی گشتیم خونه و توی عالَم خودت بلند بلند شعر میخوندی و رکاب میزدی یهو دراومدی که: مامان خدا از جنس چیه؟ و من ناخودآگاه و بی درنگ گفتم: از جنس نور! ساکت شدی و دیگه ادامه ندادی، نمیدونم قانع شدی یا بازم فرصت میخواستی که تحلیل کنی. در هر صورت حس کردم این بهترین جوابی بود که میتونستم اون لحظه بهت بدم. خیلی دستپاچه شدم از این سؤالت خداجوی کوچک! و عجیب دلمشغولی اینروزات هنوز هم خدا و خدا و خداست فرشته کوچولوی من!  ...
30 تير 1392

داداش و خواهر و برادر

داشتم تابت میدادم و می ذوقیدی. یهو ورداشتی که " مامان انشاء ا... خدا به ما یه نی نی میده، داداش و خواهر و برادر!!! مث مامان ساینا که توی شکمش نی نی ه، من فکر کردم چاقالو شده، شکمش گنده شده!!!، حالا ساینا خواهر و برادر داره" یه بار دیگه هم شیراز که بودیم شنیدم داشتی به خاله فرزانه میزبان عزیزمون میگفتی  "خاله، من خواهر و برادر دوست دارم. ولی مامان و بابا میگن خیلی سخته!!!"   ببین عزیز دلم! این روزا از این زمزمه ها زیاد می شنویم و خیلیا برای دلسوزی، خیلیا شوخی، خیلیا ... --------------------------------------------------------------------------------------------------------- پی نوشت: صبحی طبق معمول او...
25 ارديبهشت 1392
14951 0 31 ادامه مطلب

گرگِ بَدِ گُنده

"مامان، چرا این مردما به سگشون غذا نمیدن هی هاپ هاپ میکنه من میترسم..." "مامان، اُرگ مثل گُرگ میمونه... یه گرگی توی اتاقمه... بابا، برام قصه بگو تا از گرگ نترسم..." ... این ترس از آقا سگه و آقا گرگه کم کم داره برامون نگرانی بوجود میاره. نمیدونم اول باید بگردم ببینم کی، کِی و کجا سوتی داده، یا اینکه درستش اینه که بگردم ببینم چطور میشه حلش کرد؟ و یا هر دو گزینه؟؟؟ یا هم اینکه اصلاً بیخیالش شم و به حساب اقتضای سنی ت بذارمش. در هر صورت اطلاعاتم در این زمینه خیلی کمه، کمک! ...
7 ارديبهشت 1392

اُردی بهشت نامه

دخترکم بهانه ی نوشتن این پست تَنه ایه که دو شب پیش به روحم خورد و دو ساعت تمام منو گریوند. تنها بودم و تو خواب بودی. به یه درددلی گوش دادم که مث یه قطعه سنگ، برکه ی کوچیک وجودم رو به تلاطم انداخت. دو ساعت تمام اشک ریختم و نوشتم. همه ی آرامشم این بود که تنه ای رو که به روحم خورده با ارسال اون نوشته به عزیزی که ازم گله کرده بود التیام ببخشم اما صبر کردم و در پاداش صبرم، التیام واقعی رو دیروز با شنیدن حرفای دوست عزیزم گرفتم که عجیب به دلم نشست و باعث آرامشم شد. یه درس اخلاقی انسانیِ خیلی بزرگ گرفتم که خیلی دلم میخواد اینجا برات یادگارش بکنم، به نام همون دوست اردی بهشتی عزیزم که اینهمه روحش بزرگه و تا همین چند روز دیگه سعادت دیدارِ روز به روزش ...
1 ارديبهشت 1392

هفت از دوازدهِ عزیز

یکهزار و یکصد و هشتاد شب! میدونی چقدر گرونه به قول خودت، گلدونه! از وقتی که عاشقونه چشم تو چشمِ هم وا کردیم، اینهمه شبِ گرون رو با هم سپری کردیم، بی هیچ وقفه ای. تا وقتی شیرخواره بودی که چفتِ هم میخوابیدیم و من با هر حرکت و تغییر وضعیتت چشم وا میکردم و کنترلت میکردم. وقتی هم که سالِ پیش همین حدودا یا یه کم زودتر، قطع وابستگی لَبنی کردی و توی تخت خودت مث یه پرنسس میخوابی، باز زیر سقف یه اتاق نفس کشیدیم و باز من به هر صدا و حرکت تو بیدار بودم و مراقب اوضاع. میدونی این همه مقدمه چینی برای چیه؟! شبِ فردا قراره یه تجربه ی جدید رو مزه مزه کنی... چند روزه دارم برات قصه ی مأموریتِ مامان رو میگم. این اولین همکاریِ ما برای تجربه ی ...
7 اسفند 1391

خوشحالين؟

گمونم بيش از يك ماهه كه عين ِ يه اسكنر با رزولوشن بسيار بالا،‌ مدام مشغول اسكن حالات چهره،‌ لحن و تُنِ صدا و كلاً ريزترين حركات اعضاي بدن هستي تا پي ببري خوشحاليم يا نه و اين دغدغه ت رو روزي چند ده بار خطاب به هر دومون بيان ميكني : "مامان،‌ بابا خوشحالين؟" گاهي از بس ميپرسي حرصمون در مياد و هي بي حوصله تر از قبل ميگيم " آره بابا خوشحاليم"، گاهي از خودمون خجالت ميكشيم كه دم و دقيقه از دست كارهات صبرمون لبريز ميشه و قيافه و لحن ناخوشايندي به خودمون ميگيريم و وجدانمون بيشتر از اين  درد ميگيره كه چرا هي عصباني ميشيم. نه كه فكر كني داد و هوار لازمه تا بپرسي، نه،‌ كافيه من شادي و انرژي چهره و صِدام يه كوچو...
12 دی 1391

تو فكرِ يك سقفم

خصوصيت اقليمي كه توش بسر ميبريم اينه كه حدوداً 9 ماه ِ سال، پاييز و زمستونه و يه چند صباحي هم تابستون و بهار. اينه كه سرما دير ميره و زود مياد. بنابراين فرصتي كه ميشه از هواي بيرون و فضاي باز استفاده كني محدوده. مبلمان ِ شهري ما اما انگار هيچ توجهي به اين مسئله نداره. حالا از نحوه ي پوشش پياده رو ها و جدول گذاري خيابونا و ميدونا و و ايستگاههاي اتوبوس بي در و پيكري كه مخصوصِ ايستادن بچه ها و بزرگترا براي رسيدن سرويسهاي مدارس و كارخانه هست بگذريم كه فعلاً‌ دغدغه ي من براي تو نيست. دغدغه ي من اينه كه توي بخشِ بيشتر سال، هيچ فضاي بازيِ مناسبي براي شما وروجكها توي شرايط آب و هوايي سرد نيست. خب اينهمه عمر رو آدم حيفش مياد فقط كنج خونه ب...
12 مهر 1391