نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

از خاطرات کاوی کنج

بابایی برام گفت که یکی از روزای هفته ی پیش که باهاش تلفنی صحبت میکردین ماجرای اون روزِ کاوی کُنج رو براش تعریف کردی. برات یادگارش می کنم چون تجربه ی اجتماعی بسیار زیباییه. گفته بودی: بابا یادته کلاس خاله هما مهرآیین یه پسره بود اسمش ایلیا بود موفرفری، اون امروز اومده بود مدرسه طبیعت. من توی حیاط پیداش کردم رفتم بهش گفتم تو مشهدی نیستی؟ درسته؟ اون گفته چرا من مشهدی ام! گفته م خب مهرآیین که بودی؟ گفته آره، بوده م . ...  و کلی اونروز رو با هم بازی و کسب تجربه کرده بودین.  از اهداف مدرسه ی طبیعت، تجربه ی یادگیری و اکتشاف در کنار جمع دوستان و بچه های دیگه ست و این خاطره ی تو حکایت زیباییه که در هر سنی بسیار لذتبخشه. د...
27 خرداد 1396

نیروانا، از جنس حضور

هجده روزه از هم خداحافظی کردیم. امروز در جواب دوست نازنینم زینب مامان دیانا که ازم پرسید تجربه ی دور بودن اینهمه مدت از تو چه جوریه براش نوشتم: "باور نمیکنی ولی من هیچ فاصله ای با نیروانا حس نکرده م هنوز و انگار باهامه. صداشو میشنوم تصویرش رو میبینم. فقط آغوششه که حس نکرده م و اونم الان دلتنگش نیستم. روزایی که بعد از یه هفته دوری از سرچشمه بهش میرسیدم همچین که میدیدمش تازه میفهمیدم خدای من چقدر دلم براش تنگ شده و سفت توی بغلم میگرفتمش. حس میکنم الانم همینطور باشه و وقتی ببینمش تازه دردم یادم بیاد. الان بیهوشی مطلقم انگار. باید بهوش بیام تا دردم رو یاد کنم." امروز این عکست رو با اون زیرنویس زیبا توی کانال مدرسه ی طبیعت دیدم ...
23 خرداد 1396

عشق ما نیازمند رهایی ست

دلم نمیخواست گریه کنم، میخواستم قوی ظاهر بشم و اینجوری باعث تقویت روحیه و انگیزه ی تو برای موندن و عملی کردن تصمیم دسته جمعیمون بشم. دلم نمیخواست به دلتنگیای پیش رو فکر کنم، فقط میخواستم به کوله بار پر از تجربه ای که طی کردن این راه برات به ارمغان میاره بیندیشم. اینطوری نه تنها تو، که اهورا و مزدا هم روحیه میگرفتن. دیروز صبح باهات خداحافظی کردیم و برگشتیم سمت کرمان تا تو به تنهایی اولین ماه تعطیلات تابستونی رو مشهد پیش باباجان و مادرجون بمونی که بتونی بری مدرسه ی طبیعت کاوی کنج ، که فال و تماشا رو با هم داشته باشی عزیزکم. کلی سختی و ماجرای تلخ و شیرین این سفر رو به جون خریدیم تا بهت این پیام رو بدیم که هنوزم برای ما مهمی و هنوزم برای ...
7 خرداد 1396

بسوی مدرسه ی طبیعت کاوی کنج

امروز پروژه ی یک ماهه ی رفتن تو به مدرسه ی طبیعت کلید خورد. از حدود ۶:۳۰ دقیقه ی صبح مادرجون بیدارت کرد و همین چند دقیقه پیش راهی شدی. سوالهای زیادی در مورد مدرسه ت در ذهن داری که امیدوارم جواب تک تکشون رو همین امروز و فردا بیابی. دوست نازنینت دیانا هنوز مدرسه ی غیرطبیعتش تموم نشده و دیشب با شنیدن این خبر تقریبا میخواستی رفتن امروزت رو کنسل کنی. امیدوارم با کلی تجربه های جدید، شاد و تندرست برگردی.   ...
1 خرداد 1396

و ما یسطرون

امروز جشن الفبای تو برگزار میشه نازنینم. با مدرسه که تماس گرفتم گفتن بدون حضور اولیا هست. ملالی نیست و قطعاً بدون حضور ما و در جمع دوستان کلاس و مربیان، بهت خوش میگذره و تو خودت میدونی که به چه ترتیبی باید از هر لحظه، لذتی رو که باید ببری. برای این روزِ مقدس که تو قادری تمام حروف الفبای زبان مادری ت رو بخونی و بنویسی هیچ هدیه ای ارزشمندتر از کلیدی از این خونه ی خاطره هات نمی یابم که تقدیمت کنم. چقدر انتظار این لحظه رو کشیده م که قلمی بدست تو بدم و از خودت هم بخوام که در ساختن و پرداختن این خونه که برای من همه ی هویت دنیای مجازیم هست به یاری بشتابی. دلم غنج میره اسم قشنگت بغل این خونه در زمره ی نویسندگان، میدرخشه. الفبا آموخته ی قشنگم! مبا...
26 ارديبهشت 1396

روزهای دور از خانه

این روزایی که از هم دوریم هیچی به اندازه ی شنیدن صدات از گوشی تلفن و موبایل، روحنواز نیست. صدات سرشار از کودکیه و منی که همیشه حس میکنم وای چه زود بزرگ شدی با شنیدن صدات آروم میگیرم که دخترک مو خرگوشی من هنوز وقت کودکی داره و فرصتای زیبای زیادی که باید تلاش کنم به بهترین شکلی ازشون لذت ببره.  بعد از بازدید از  مدرسه ی طبیعت کاوی کنج مشهد  که ایام نوروز انجام شد، به پیشنهادی که دوست نازنینم زینب جان مامان دیانا داد فکر کردم و سرانجام دل یک دله کردم که خردادماه رو ثبت نامت کنم که با  دیانای عزیز  اوقات بسیار مغتنمی رو در مدرسه ی طبیعت کاوی کنج رقم بزنین. به امید اینکه این، آغازی باشه برای فعالیتهای بیشترر ما در راست...
18 ارديبهشت 1396