نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

قصه ي يلدابانو!

دخترِكم! قصه ي يلدابانو قصه ي بانوي گيس بلنديه كه سياهي و بلندي موهاش، مث شب، همه جا رو ميگيره و وقتي به تار موهاي كمندش مياويزي تا دلبرانه روش رو بسمتت برگردونه، به يه صورت قرص ماهي ميرسي كه مث صبح برفي اول زمستون سپيد و نورانيه. خانوم بهار زيباترين روز سال رو با خودش مياره و يلدابانو زيباترين شبِ سال رو. شبايي كه خوابت نميبره تنها قصه اي كه عاشقشي من برات بگم و توي اولين يا دومين جمله ش هيپنوتيزم ميشي و به خواب ناز ميري قصه ي خانوم بهاره كه اينجوري شروع ميشه : خانوم بهار چادر گلدارش رو سرش كرد .... دلم ميخواد قصه ي يلدابانو رو هم اينقدر برات بگم تا آويزه ي اون يكي گوش دلت كني. تا وقتي به اين باور رسيدي  كه بعد...
29 آذر 1391

پایان خوش یک دهه تولدبازی

بعد از جشن تولدت، آخر هفته رفتیم کرمان و یادبودهای تولدت رو برای مامان بزرگی، آقاجون، خاله ها و داییها بردیم. جمعه شب شیدا و آوای نازنین (نوه های آبجی شهلای عزیزم) که تنها دوستای کوچولوی تو توی فامیل هستن، پیشمون اومدن تا یه جشن کوچولوی تولد دیگه بخاطرشون برپا کنیم. و به عنوان حسن ختام زیبا، ساینای عزیزم که به چند دلیل نتونسته بود بیاد تولدت و حسابی هم جاش خالی بود با مامان صالحه ی گلش اومدن تا 91/09/19 مون هم بیادموندنی بشه. عزیزِ دلم، اینقدر این دهه برام پر از خاطره است که فکر کنم مزه مزه کردن شیرینیاش تا سال دیگه همین موقع طول بکشه. برای همه ی دوستای عزیزم که همه جوره شادیمون رو شکوه بخشیدن زیباترین آرزوها رو دارم و امیدوارم ...
28 آذر 1391

نانانوئل

عليرغم رسيدن سطح انرژي به ميزان صفر در انتهاي شب مراسم تولدت،‌ با بهره گيري از منبع انرژي اي كه مفتخر به ميزبانيش بوديم، همون خاله سميراي نازنين، هديه هاي تولدت رو كه از خاله گلناز تيساگل  خريده بودم تنت كرديم و با اين شمايل مسيحاييت شادي اونشبمون رو به اوج رسونديم:  هيچ دقت كردي ببيني چه نقش و نگاري از كوچيكيات روي ديوارا مونده!!! تا حالا پشت مبل بودن خيلي معلوم نبود. وقتي هم چيدمان مبلها رو براي تولدت تغيير داديم اينقدر دير شده بود كه نتونستم اون آثار پيكاسوييت رو از ديوار بزدايم. بمونه يادگاري براي خودت. هر وقت بهت ميگم وقتي كوچولو بودي اين كار رو ميكردي اون كار رو ميكردي،‌ عين همين قيافه اي كه توي ژ...
22 آذر 1391

جشن تو جشن تولد تموم خوبياست!

امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره از جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره   امشب خونمون پر از طنین دلنوازه تو کوچه پر از نوای دلنشین سازه عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه       زندگیم با بودنت درست مثلِ بهشته   تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک      عزیزم دوسِت دارم تولدت مبارک     تولدت مبارک، تولدت مبارک جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست       جشن تو شروع زیبای تموم شادیاست جشن تو طلوع یک روز مقدسه برام وقت شکرگزاریِ به سوی درگاه خداست عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه  زندگیم با بودنت درست مثلِ بهشته تو خونه سبد سبد گلها...
20 آذر 1391
25701 0 40 ادامه مطلب

دويديم و دويديم

با يه پيامك همه ي دوستان رو فراخوندم به جشن تولد و اين در حالي بود كه  گلناز عزيزم  چهار موتوره در حال تدارك سور و سات جشن بود و البته خودِ من و به تبع اون باباحامدِ طفل معصوم. دعا ميكرديم كائنات همه ياري برسونن و جشنت ديگه در موعدي كه گذاشتيم برگزار بشه. خيلي اتفاقها افتاد كه اگه مصمم نبودم و عزمم رو جزم نكرده بودم به همون يه دليل، كل برنامه حداقل چهار پنج روزي عقب مي افتاد. از قطع شدن بی سابقه ی آب شهری گرفته تا اشتباه هميشگي در انتقال محموله هاي باربري و خیلی چیزایی که اینجا نمیتونم ازش بگم و بنویسم. اما دلم نميخواست خيلي از تاريخ تولدت بگذره و به قولي از حال و هواي واقعي تولد بيفتيم. پارسال يه چند روز زودتر برگزار شده بود و ام...
20 آذر 1391

سخاوت بانوي آب

روز تولدت تا ساعت هشت شب پيشم نبودي،‌ كرمان بودي و منتظر بودم با بابايي از راه برسي. از صبح توي همين خونه ت بودم و با خاله هاي مهربونت كه دوستاي نازنين من هستن شادي و مهر رد و بدل ميكرديم. تمام هواي روزم تو بودي و من خودم رو با ياد تو مرور مي كردم. خاله زينب گفت كه شب ميان پيشمون و من بينهايت خوشحال بودم كه توي شب تولدت با بهترين دوستت خواهي بود. عصر كه رسيدم خونه گفتم يه چيدمان كوچولو براي تولدت انجام بدم و وقتي از راه ميرسي خوشحالت كنم،‌ نگو كه قصد خاله زينب نازنين هم دقيقاً‌ همين بوده،‌ سورپرايز ما براي تولد. خاله زینب از مشهد و دیانای عزیز هم قبل از اومدن تو و مهمونامون زنگ زدن که خیلی مسرورم کرد.  زينب و آناهيت...
19 آذر 1391

یه قدم مونده به گل

تو، دونه ی برف من! قرار بود شنبه، سالروز تولدت از حدودای 8 شب بهت بپیوندم، برای همین بود که دلم میخواست جمعه رو که کرمانیم با هم خیلی خیلی خوش بگذرونیم. ظهر گفتیم با هم بریم یه کبابی بزنیم به بدن، آخه کباب خیلی دوست داری. رفتیم ولی اون کبابی رو که پِ یِ ش بودیم پیدا نکردیم. این بود که از جایی در اومدیم که همچین بر وفق مرادمون نبود، یعنی اصلاً توی ذوقمون خورد. باکلی حاشیه و ماجرا غذا رو که سفارش داده بودیم بالاجبار بهمون انداختن و زدیم بیرون. یه کمی خلقمون تنگ شد ولی مصمم بودم که بهت خوش بگذره، برای همین شب بابایی ما رو برد سرزمین رویایی یعنی از همون شهربازی سرپوشیده های خودمون. اونجا خیلی بهت خوش گذشت. ماشین برقی سوار شدی، بولینگ بازی کردی ...
18 آذر 1391

مینویسم پس هستم

عزیزای من، دوستای گلم. مرسی که احوالم رو میپرسین. خودمم میدونم غیبتم طولانی شده، بر من ببخشین. خیلی گرفتار بودم. البته گرفتاری شیرینی بود. به زودی با کارناوال جشنهای تولد پرنسس برفی خدمت میرسم. زیاد طول نمیکشه قربون مهربونیتون  ...
18 آذر 1391

*

چون دانه ای برف، در اوج زیبایی، آرام و آسمانی، بر ما فرود آمدی؛ در انتهای پاییزی که تمام بهار بود. شاهزاده ی پرنیان پوش برفها! این سومین سال پادشاهی پرشکوهت بر دامنه ی دلهایمان سپید باد!   ...
11 آذر 1391

یادِ ایام

قرار بود یزد دنیا بیایی. تاریخ تولدت هم از قبل مشخص شده بود 11/09/88 و من که خیلی به خوشگلی تاریخ ها اعتقاد دارم از این امر خوشحال بودم هرچند تمام و کمال به دلم نمیچسبید که این تاریخیه که خود ما تعیین کردیم. از دو روز قبلش بار سفر بستیم به سوی یزد و چون از کرمان میرفتیم هیأتی متشکل از مامانم (مامان بزرگی)، آبجی شهلا (خاله شهلا) و عروس مشتاق و همه جور پایه ش (خاله ریحانه) همراهیمون میکردن. تازه قرار بود مادرجون و عموحمید هم از مشهد در یزد به ما بپیوندن. رفتیم و رسیدیم و خونه ی خواهرزاده های گرامی که در یزد به امر دانشجویی اشتغال داشتن سکنی گزیدیم. صبح دهم رفتیم خدمت جناب دکتر حجت عزیز- که الهی هر چی خیر و برکته براش بباره- و مجسمه ی ...
10 آذر 1391